قلم رسالتی است بر بشر

قلم رسالتی است بر بشر

قلم سرانجام ها را به رشته ی تحریر در می آورد.همانطور که تاریخ را به ما منتقل کرد.و آنگونه که خدای حنان سوگندش را در سوره ی نون والقلم یاد کرد.قلم و رسالتی که قلم بر عهده دارد ارزشمند است.واکنون قلم در دست بانویی است که می خواهد رسالتش را بسراید
قلم رسالتی است بر بشر

قلم رسالتی است بر بشر

قلم سرانجام ها را به رشته ی تحریر در می آورد.همانطور که تاریخ را به ما منتقل کرد.و آنگونه که خدای حنان سوگندش را در سوره ی نون والقلم یاد کرد.قلم و رسالتی که قلم بر عهده دارد ارزشمند است.واکنون قلم در دست بانویی است که می خواهد رسالتش را بسراید

در حسرت یک لبخند...

 

 

بس به انتظار نشستم

بس چشم به راه ماندم 

در حسرت یک لبخند 

انقدر خواندم من 

انقدر ماندم من 

در حسرت یک لبخند 

اشکها شد جاری  

دردها بود وخاری 

در حسرت یک لبخند 

بیدار بودم اما  ...

بیزار بودم از دنیا 

هستی ام بر باد شد 

خوشبختی ام... 

در خاک شد 

در حسرت یک لبخند 

دل وجانم سوخته 

در ان اتشی برافروخته 

در حسرت یک لبخند 

 

از:من ودفترم

نظرات 5 + ارسال نظر
امین دوشنبه 4 دی‌ماه سال 1391 ساعت 04:04 ب.ظ http://robefarda.blogsky.com/

خودت مینویسی واقعن؟؟؟
باریکلا
آورین آورین

سلام ...
من اینا رو از قبل گفتم تو دفترچه ی من ودفترم گذاشتم.
تازگی یه وبلاگ درست کردمو تصمیم گرفتم دلنوشته های خودمو بذارم تو وبلاگم...
هنوزم مینویسم ولی چون قدیمیا خاطرات های قشنگ تری برام داره دوس دارم اول قدیمیا رو بذارم تو وبلاگم.امیدوارم مورد پسند واقع بشه
مرسی از حضورت

kh دوشنبه 4 دی‌ماه سال 1391 ساعت 05:23 ب.ظ

این همه شعر نوشتم
آن‌ چه می‌ خواستم نشد.

زمزمه کردم ورد خواندم فریاد کشیدم
نشد آن‌ چه می ‌خواستم.

پاره کردم آتش زدم دوباره نوشتم
نشد.

تو چیز دیگری بودی.
بگو تو را که نوشت
که سرنوشت مرا
کاغذی سیاه کرد؟...

سلام دوست من...
بازم تشکر از این که هر روز به وبلاگ من تشریف میارید
ولی .چقد محبوبت رو دوست داری .همش از یار میگی.انشاالله بهش برسی.و شما که اینقد قشنگ مینویسین.
از چیزای دیگه هم برامون بفرست...
مرسی از حضورت

kh دوشنبه 4 دی‌ماه سال 1391 ساعت 05:28 ب.ظ

جوانی‌ام
گوشه‌ ی آغوش تو بود
لحظه‌ای صبر اگر می ‌کردی
پیدایش می‌کردم.
آغوشت را باز کردی
برای رفتن‌ام.
شاید حق با تو بود
من دیر شده بودم.
دیر یا زود
مانند یک دسته‌ی گل
باید که حسرتم را در بغل بگیرم و بروم
به خواستگاری‌ آن زن ِ خاکی
که نه نخواهد گفت
آغوشش را باز خواهد کرد
و همه چیزم را خواهد گرفت.
و من همه چیزم را به او خواهم بخشید
بی هیچ حسرتی
مگر این حسرت ابدی
که دهانم را می ‌گیرد.
دیگر چگونه باید بگویم که دوستت دارم؟...

kh دوشنبه 4 دی‌ماه سال 1391 ساعت 05:30 ب.ظ

در را به رویم بستی
کلید را چرخاندی
و رفتی.
نمی‌دانی اما
بعد از هر غروب
شب به ملاقاتم می‌آید
پیغامم را می‌برد
می‌رساند به گوش تا گوش زمین؟...

kh دوشنبه 4 دی‌ماه سال 1391 ساعت 05:33 ب.ظ

چارپایه را از وسط برمی دارم
می گذارم کنار پنجره
دیگر با آن رفیق شده ام.
با این طنابِ آویزان از سقف هم.
دستی به پشتش می زنم
و می گذارم همین جا باشد
(شاید برای وقتی دیگر)
فعلاً که آفتابِ تو تابیده است.
فعلاً که انتظاری دیگر روزم را قشنگ کرده است
فعلاً که جادوی جمله ی دهانِ تو دست از من بر نمی دارد.
می نشینم روی چارپایه
مثل دیوانه ها لبخند می زنم
زُل می زنم به طناب
انگار آونگِ ساعتی قدیمی
دارد لحظه هایم را
بی رحمانه شماره می کند...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد