پسر من همچو گلی زیباست
صورتی دارد همچو دریاهاست
وقتی میخندد.میشود زیبا
همچو ان دریا....
وقتی می گرید...
میشود تاریک.همچو ان شبها
چه چهی که میخواند
همچو بلبل میماند
دستهای کوچکش را میبرد بالا
می زند صدا .....
بیا بابا.....
بیا بابا.....
از:من ودفترم
سلام!
می خواهم انجام قصه را بگویم مهربان!
نه تو شهرزاد بودی نه من شهریار.
به من شک کردی درنگ کردی
به قتلگاه بردند
هزار و یک شبِ ما را
این شک ها و درنگ های شوم .
می دانی
زمانی بود که از کلمات خسته می شدم
گروه گروه هجوم میآوردند
می نشستند در سرم
مثل دستهی پرندگان
بر سرِ درختی.
دست بر دست میکوبیدم
بانگ برمیکشیدم
می پریدند و پراکنده می شدند.
یک پرندهی خاموش اما
نه میترسید نه میرفت
نه آوازش را میخواند.
زمانی روی این رود
پلی بود
که مرا به بیشهی ناشناخته ی احساس تو میبرد
و آنگاه
از دل ما علفهایی میروییدند
گل میکردند شکل دلهای ما.
با نسیمی
سر در گوش هم میبردند و چیزی به هم میگفتند
و با نسیمی از دیگر سو
فراموش میکردند.
دیگر اما
پلی نمانده است
رغبتی نمانده است
وگرنه به آب میزدم.
می دانی!
درونم را میکاوم
چنگ میزنم
شعر نگفتهای مانده هنوز.
با آن کسی شاد نخواهد شد
با آن کسی غمگین نخواهد شد
با آن کسی عشق نخواهد ورزید
با آن کسی نفرت نخواهد ورزید
با آن کسی زندگی نخواهد کرد
با آن کسی نخواهد مرد
با آن ...
اما زمان انتظار تمام شد.
دیگر شعر غمگینی نخواهم نوشت
دیگر
شعر غمگینی نخواهم نوشت
کسی نمیآید
قرار نیست بیاید
دیگر
شعر نخواهم نوشت...
بدرود مهربان...
سلام ...
خوشحال شدم ...
سلام باشماق خان
یه سوال ازم کردین وبلاگت رو پیدا نکردم جوابتو بدم تووبلاگ من جوابتونو ندادده بودم
یادم رفت بهتون بگم که برین تو گوگل نستعلیق بیارین یه کادر میاد تو اون بنویس پایین تر بزن خطاطی سیو کن بذار تو پیکو فایل کدش رو بریز تو وبت ببخشید دیر جوابتونو دادم