قلم رسالتی است بر بشر

قلم رسالتی است بر بشر

قلم سرانجام ها را به رشته ی تحریر در می آورد.همانطور که تاریخ را به ما منتقل کرد.و آنگونه که خدای حنان سوگندش را در سوره ی نون والقلم یاد کرد.قلم و رسالتی که قلم بر عهده دارد ارزشمند است.واکنون قلم در دست بانویی است که می خواهد رسالتش را بسراید
قلم رسالتی است بر بشر

قلم رسالتی است بر بشر

قلم سرانجام ها را به رشته ی تحریر در می آورد.همانطور که تاریخ را به ما منتقل کرد.و آنگونه که خدای حنان سوگندش را در سوره ی نون والقلم یاد کرد.قلم و رسالتی که قلم بر عهده دارد ارزشمند است.واکنون قلم در دست بانویی است که می خواهد رسالتش را بسراید

خداوندا زمین تو جای قشنگی نیست....

·        

 

چه کودکانه عاشق خدای خودم شده ام.آن خدای سرزمین خاک دلهایم که کمی آن سوتر زمزمه ی مبهم عشقش اعجاز محبت خیالم شده است...همان عشقی که در سرزمین خاک من بیگانه است.وچه غریبانه محکوم به ارتداد و ننگ در دادگاه خیال پردازی های رنگارنگ زمینی ها به دار آویخته شد.خداوندا...زمین تو جای قشنگی نیست.من از زمینت.آسمانت.و حتی باران تو دلگیرم.زمین و زمان و آسمانت بوی خیس خاک نفرین شده ی دل من را دارد...
ای من با خود در گیر و دار .ای من ناپایدار.تا به کی محور خود عاطفه داری و احساس؟؟؟زمینی ها به انجماد تفکر و اندیشه در ازدحام خویش مانده اند زمینی ها نمی دانند باران نیز اشکهای خداست.و اشکهای همیشه سرازیر من بر گونه های سردم.عشق و رحمت خداست که در قلبم به ودیعه گذاشت.دلم سو سوی بی جهتی دارد درین کابوسهای کهنه ی عشق زمینی ها بر در و دیوار بوستان برهنه ی چموش...خداوندا فریادی از فراخنای خالی دریای دلم بر ساحل غمهای من شعله میکشد.که بگویم.اینجا عشق را وصله می زنند بر بغض شکسته و هق هق بی جای دل...نمی دانند شمع ذره.ذره آب شد تا داستان عشق را فهم دلها بکند.نمی دانند اگر چشمان من هماره بارید آن عشق بود که از چشمان بی فروغم در وادی گنجینه ی احساسم می چکید...تو با آن عظمت و آن صاحب ومالکیتت بر جهان!!! چشم تر من دل تو را نزده .وآنگاه که عشق تودر درونم شعله میکشید زبان گستاخم را به سویت رها میکردم تا تازیانه ی شکایت هایم آرام گیرد...بی تابی و بی قراریم دل تو را نزد یارب...و به لبخند گفتی گاهی بخاطرت ماندن را بر گلایه هایت تحمل میکنم چون رفتن از دست همه بر می آید...چون تو میدانستی آنگاه که عشق بمیرد.زبان آرام و شکوه هایم تمام میشوند.خداوندا....من زمینت را دوست ندارم.زمین تو جای قشنگی نیست.زمینی ها تفسیر زیبای دلم را از عمق اشکها و شکوه هایم بی ترجمه دانستند...رقص تند ایام و بوی خیس دل من راز نمناک چشمان من است.من همچنان ساده و پاک...آبی آرام...اما لجوج و گستاخانه عشق ورزیدم.عشقی ناب که بر دفتر دلم تا اخرین نفس از جرعه ی جانم همه مهر نوشتم...خدایا صدای ربنایم را تو بشنو یا رب...تو می دانی سهم عشق من از باغ این بوستان فقط جیک جیک گنجشکان نیست.نرم نرمک می خواهم زمین را رها کنم.زمین تو جای قشنگی نیست.اینجا احساس را به قیمت اندازه میگیرند و دل را گویی خریده اند.تا بخود آیی میبینی دلت از دستشان روی خاک افتاده و جای پایشان روی دلت جا مانده ...
خداوندا صدایت میکنم یارب...صدای ربنایم را تو بشنو
تو ای یارب تو که خورشیدی به فصل سرد شبهایم بتاب...
تو که لبخندی به روی گل رخسارم چو قاب...

بانوی قلم
93/1/23

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد