وداع رمضان...
غروبش را که می بینم
دلم تنگ میشود یکسر
برای ماه مهمانی !
و وقت رفتنش انگار
وجودم را سوالاتی
فرا می گیرد از هجرش !
چقدر از دل، خدایم را صدا کردم؟
چقدر شبهای قدرش را
قدر دانستم ؟
درین سر منزل مقصود
تو غافل ماندی از شکر و دعا آیا؟
چقد لغزیده پای تو؟
با دستهای نیازمندت
خدایت را چگونه لمس کردی؟
در آن روزها و شبهایش
شده آیا که اشک توبه و زاری
به روی گونه ات لغزد ؟
خضوع و بندگی کردی؟
دلت را با خدایت آشنا کردی؟
به درگاه بلند او
چگونه تو دعا کردی؟
تو را بخشیده نعمت ها
به لطف نعمتش حق را ادا کردی؟
نگو که روز و شبهایت
ز غفلتهای پی در پی
تو بر باد فنا دادی !
نگو هر دم ، تو بر غیر از خدای خود
ز غفلت ، اتکا کردی !
هنوزم یک دقیقه
از دقایق های نورانی
که نبضی میزند امروز
اگر روزهای مهمانی
فراموش کرده بودی خالق خود را
برو امشب، تو عاشق شو !
که باعشقش
تو از زنجیر دنیایی رها گردی
بانوی قلم
لطیفه فاضلی
چقدر زیبا بود...