قلم رسالتی است بر بشر

قلم رسالتی است بر بشر

قلم سرانجام ها را به رشته ی تحریر در می آورد.همانطور که تاریخ را به ما منتقل کرد.و آنگونه که خدای حنان سوگندش را در سوره ی نون والقلم یاد کرد.قلم و رسالتی که قلم بر عهده دارد ارزشمند است.واکنون قلم در دست بانویی است که می خواهد رسالتش را بسراید
قلم رسالتی است بر بشر

قلم رسالتی است بر بشر

قلم سرانجام ها را به رشته ی تحریر در می آورد.همانطور که تاریخ را به ما منتقل کرد.و آنگونه که خدای حنان سوگندش را در سوره ی نون والقلم یاد کرد.قلم و رسالتی که قلم بر عهده دارد ارزشمند است.واکنون قلم در دست بانویی است که می خواهد رسالتش را بسراید

ماه کنعانی من

 

 

 

ماه کنعانی آمده... 

 

 

 شادی اومد دوباره 

جای غم وتنهایی 

مژده دهم به گل ها 

آن ماه کنعان آمده 

هر روز من عید شود 

برف سپید شادی 

آمده شوق بازی 

چشمای خیس از غمم 

باران غم نداره 

پایان شده شب هجر 

رنگین کمان آمده 

خزان.خزان.تمام شد 

غزل.غزل تنهایی 

بر منٍ سرگردانم 

آرام جان آمده 

رها ز زنجیر غم 

بیا که کام آمده 

بانو خموشی گزین 

وداع یار به سر شد 

بهار دل آمده 

 

 

بانوی قلم

هوالخبیر...

 

 

 

هوالخبیر...


جهان پر درد است و تو خبیری

توآگاهی به نیات درونی

بکنه ذات عشقت گر شود یاد

به لطفت تو مراد دل رسانی



بهشت عدل را گر تو بخواهی

به ایمان و به تقوا ده بهایی

سراسر عشق تو جمله حقیقت

خدایا تو به دلها هم گواهی


ظمیر عارفان باشد چو بوستان

که روح و جسم و جان باشد گلستان

به بوستان عمل همچون گلی او

معطر گشته قلب او به ایمان


بانوی قلم

هوالخاق...

 

 

 

 

هوالخالق...


چو الله خالق هر دو جهان است

جهان روشن کند با نور حق او

چو من بنده شدم باید اطاعت

چنان شایسته ی رحمان کنم رو


ره شیطان مرا از راه خالق

کند دور و شوم درمانده محجور

برای توشه ی فردای خود من

گل از باغ عمل کارم.چو مامور


به نیکی من بگردم عمر خود را

چو نیکو من شوم در راه خالق

همی کعبه .همی طواف صاحب

قیام و سجده اش را من چه حاذق


بانوی قلم


هو الرحیم...

 

 

 

هو الرحیم...


روز رستاخیز رسیده ای دریغ

کز گنه دارم به دل دردی چو میغ


گر نباشد نام و ذکرش بارها

کی بود  دل  بر  استغفارها


با خیال گل ز سنبل می روم

آن رحیم را من ز بلبل میشنوم


او رهانیده دلم کز بار گناه

ای فروغ دیده ی شب سیاه


گر بگیرد دست عفو تو دلم

نام رحم تو بشوید محفلم


رحم تو دارد مرا شرمندگی

یاد تو بر دل ندارد خستگی

تمام...

 

 

 

 

 

تمام....


در شبی تاریک از احساس من

زیر باران و طوفان دلم

یاد تو میهمان چشمهای منه

شعله های آذر احساسمه

تکیه کردم من به یاد عشق تو

جان پناهی،شده بر این خاطره

من خراب تو شدم و تو تمام

این تمام گشتن تو برده کام

عشق من ای بهتر از چشمان من

تو بگو تفسیر شعر خیس من


بانوی قلم

shookooh

 

 



منو  زدی  به  طوفان

خودت گذاشتی  رفتی

 درین طوفان   هستی

بدجور به دل  نشستی



عشق به دلم تو کاشتی

با اون صفا که  داشتی

هستیمو دادم    دستت 

درهرزمان که خواستی 


میون راه  رسیدم 

به سوی تو دویدم 

ولی تو رفته بودی

خودم رو تنها دیدم 


خوردم به طوفان عشق

دادم   بهایی   سنگین

برای   غیبت    تو

دلم همیشه غمگین


رویای با تو    بودن

شد خنجری به  سینه 

شب    متروک    دلم 

بی  شمع تو می مونه



منو زدی به طوفان

خودت گذاشتی رفتی

درین طوفان هستی

بدجور به دل نشستی



بانوی قلم


وداع رمضان...

 

وداع رمضان...


غروبش را که می بینم

دلم تنگ میشود یکسر

برای ماه مهمانی !

و وقت رفتنش انگار

وجودم را سوالاتی

فرا می گیرد از هجرش !

چقدر از دل، خدایم را صدا کردم؟

چقدر شبهای قدرش را

قدر دانستم ؟

درین سر منزل مقصود

تو غافل ماندی از شکر و دعا آیا؟

چقد لغزیده پای تو؟

با دستهای نیازمندت

خدایت را چگونه لمس کردی؟

در آن روزها و شبهایش

شده آیا که اشک توبه و زاری

به روی گونه ات لغزد ؟

خضوع و بندگی کردی؟

دلت را با خدایت آشنا کردی؟

به درگاه بلند او

چگونه تو دعا کردی؟

تو را بخشیده نعمت ها

به لطف نعمتش حق را ادا کردی؟

نگو که روز و شبهایت

ز غفلتهای پی در پی

تو بر باد فنا دادی !

نگو هر دم ، تو بر غیر از خدای خود

ز غفلت ، اتکا کردی !

هنوزم یک دقیقه

 از دقایق های نورانی

که نبضی میزند امروز

اگر روزهای مهمانی

فراموش کرده بودی خالق خود را

برو امشب، تو عاشق شو !

که باعشقش

تو از زنجیر دنیایی رها گردی


بانوی قلم

لطیفه فاضلی


هوالحسیب....

 

الحسیب یعنی بسیار حساب رس

حساب رسی که حساب تمام اعمال و اقوال  بندگان را در بر دارد...

خداوند منان و حنان.حساب تمامی اعمالمان را در پیش چشم رو دارد.


  هو الحسیب...


به دریا مینگرم واسع تویی تو

خدای قادر و حاسب تویی تو

چه زیبا الحسیب خواندی خودت را

ز عشقم تا خودت ناصب تویی تو


ز دریاها سوال کردم تورا من

شوم جویای احوالت خدایا

سخنها چون شنیدم از دل موج

شناختم وسعتت را بار الاها


 تو والاحسان بخواندی در کتابت

که والشمس القمر،جمله بحسبان

حساب شعر من بر واژه ی عشق

کند قدیس مرا از جود و احسان


بانوی قلم

لطیفه فاضلی



هوالحافظ...

 

 

 

پروردگار هر دو جهان حافظ و حفیظ عالم هستی است

و حافظ اسرار بنده هایش 


هوالحافظ...


مقامت گشته عرش کبریایی

که الحافظ صفت داری الاها

حفیظ عالم هستی تو باشی

توانایی به هر فعلی خدایا


به غیر از تو تمنای وصالم

چو شمعی سوخته دل فرزانه کردم

به دنیای دنی وابسته گشتم

همی دل راهی میخانه کردم


سراپای وجود پروانه کردم

چه ظلم ها شدروابرنفس خویشتن

وجودم را به عشق ویرانه کردم

ولی ستاری بر اینگونه زیستن


زبانم بحر استغفار خاموش

به محض خاطر صحراگرد فانی

خطا کردم تو بخشیدی به احسان

تو ای حافظ تو اسرارم بدانی


عجب صبرت مرا یاری گرم بود

شنیدی نعره های جرم و مستی

عجب تاب تماشایی تو داری

ولی ستاری کردی رب هستی

تو پوشیدی همه جرم و گناهم

منی که زینهمه بی صبرانه کردم

همه اسرار من را در نهانی

که دل را من چگونه پروانه کردم


سرا پای وجود را من گناهم

گرفته جان من با این فنا خو

که بر گردم به سوی روشنی ها

چو شمعی سوخته ام در این هیاهو




بانوی قلم

لطیفه فاضلی 

هو المجیب...

 

 

هوالمجیب...


او جواب می دهد هر که او را بخواند...الله المجیب جواب همه ی فریادهاست


سر به سویت کردمو 


 گفتم خدای من چرا؟


تو گرفتی دست چرکینم


 از گناه


روبه سویم کردی و ...


گفتی ای بنده بنگر


من مجیبم ...


بر ندای آن دل  گم کرده راه


سر به سویت 


 چشم و دل باران شدم


 گفتم چرا؟؟؟


می دهی راهم.نشانم.


من که هستم روسیاه


 گفتی با من...


 بشنو از من....


 این سخن ای بنده ام


 چونکه خواهم...


 بنده ام بیدار شود


 نگردد تباه


بانوی قلم

لطیفه فاضلی



هوالبصیر...

 

 

بی شک الله بینای پیدا و نا پیداست


هوالبصیر...


سحرگاهان به خود گفتم حدیث آن بصیرت را

بصیر تویی چه غافلم  چگونه من شدم گمراه

دعاهای سحرگاهان و اشکهای ندیم من

ندارد توشه ایی در راه که من هستم یک روسیاه

محبت های تو یارب .شده آن توتیای چشم

زحال خود پریشان هستم و هر دم بر آرم آه

چه نومیدم ز احوالم و صد امید به تو دارم

شدی بصیر به اعمالم.بصر کردی به حمدالله

بسی خجلت زده گشتم ز بارگاهت تو ای بینا

که از حق دور مانده ام شدم از راه حق گمراه


بانوی قلم

لطیفه فاضلی



فقط خدا...خدا بود

 

 

 

فقط خدا ...خدا بود...


قلم تو دستهای من

دلم پر از سکوته

چه دیر یاد گرفتم

من باشم و خود من

صد دفه دوره کردم

این راه پیله بسته

نفس نداره نفسم

نفس هم شده خسته

دنیا رو خواب دیدم

دنیا ولی یک کابوس

من با خودم چه درگیر

سنگی هستم به شیشه

تیشه شدم به ریشه

ولی در این هیاهو

گرفتم از دلم یاد

دستی که می‌کند پاک

آن اشک چشم خسته

فقط خود خدا بود

الان به یاد یک چیز

شده دلم خجسته

فقط خدا...

خدا بود....

که در به روم نبسته

بانوی قلم

لطیفه فاضلی



دلم طوافه ی نامت.....

 

 

دلم طوافه ی نامت...


سر به سوی آسمانت دست من سویت دراز

هر دمی با آب دیده میکنم رو به نماز

وز فلک بانگی نهان دارمو فریادی جرس

من که شرمسارم ز درگاه تو دارم سوز و ساز


فتح باب رحمتش را بر من مسکین گشود

هر دم از چشم خودم گیرم وضویم در نماز

آتشی از سوز دل در عمق من شعله کشید

چون که گوید منزل آخر خود را تو بساز


من به بوسه مینهم نام تو را بر دل خود

هر دمی نامت کنم طواف صد راز و نیاز

هر که را دشمن شود وز دل من در ره وصل

میکنم نفرینی از دل بنده ی اهریمناز


اشک شوقم از سر حکمت رب آید به بار

دود آهم مر بگیرد کوی ره آن جان گداز

اهل دل باشی و نورش چون فلک در دل تو

غسل خود با آب چشمت گر بگیری هرنماز


بانوی قلم

همه را هر چه من کردم دلم خواست...


 

 

 

اگر تا مرز خودسوزی رسیدم،

به دنبال غزال عشق دویدم ،

اگر مهر تو را کردم تقاضا ،

و گر یادت برای دل خریدم ،


همه را هرچه من کردم دلم خواست!


تو را گر من گزیدم یاورم را ،

یقین داشته خطایم داورم را ،

ز دل خواستم پشیمانی ندارم،

دلم محکوم کند گر باورم را ،


همه را هرچه من کردم دلم خواست!


اگر منت گذاشته این دل هردم،

و گر دیوانگی کردم من از دم ،

اگر چشمم فقط با تو فروزان ،

نفسهایم هماهنگ با تو کردم ،


همه را هرچه من کردم دلم خواست!


اگر هر وقت میایی بر دیارم،

چنان بویت به دل آرد گواهم،

اگر دل تا خبر از تو شنیده،

چو بال در آورد سویت پریده،


همه را هرچه من کردم دلم خواست!


 اگر بوسه دهم دست نسیمی،

گذارد روی لبهایت صمیمی ،

و گر دردم ز عشق نازنینت ،

برد هوش از سر عقل سلیمی،


همه را هرچه من کردم دلم خواست!


بانوی قلم