جایش خالی بود در خانه
مهرش جاری بود در دلها
عمه زشوق اشتیاق
رفت به سوی پروردگار
عمه زینب رفته بود
او نیز خاطره گشته بود
عمه میهمانی میرفت
او به معشوقش پیوست
در ان صبح پگاهی
اسمان بود ابری
ابری سیاه وتاریک
انجا بود عزاداری
خورشید که ناپنهان بود همیشه
پنهان گشته بود اول هفته
در ان شانزده مهر ماه
عمه شتافت به سوی خدا
از:من ودفترم
با درود
وووووووواااااااااااااااااوووووووو تا حالا کسی واسه عمه اش شعر نگفته بود ...
یعنی من تاحالا نشنیده بودم!!!
خیلی قشنگ بود ...
با درود
وووووووواااااااااااااااااوووووووو تا حالا کسی واسه عمه اش شعر نگفته بود ...
یعنی من تاحالا نشنیده بودم!!!
خیلی قشنگ بود ...
سلام خیلی قشنگ بود
این یه شعرتو خیلی قشنگ نوشتی .باریکلا