هوالخبیر...
جهان پر درد است و تو خبیری
توآگاهی به نیات درونی
بکنه ذات عشقت گر شود یاد
به لطفت تو مراد دل رسانی
بهشت عدل را گر تو بخواهی
به ایمان و به تقوا ده بهایی
سراسر عشق تو جمله حقیقت
خدایا تو به دلها هم گواهی
ظمیر عارفان باشد چو بوستان
که روح و جسم و جان باشد گلستان
به بوستان عمل همچون گلی او
معطر گشته قلب او به ایمان
بانوی قلم
هوالخالق...
چو الله خالق هر دو جهان است
جهان روشن کند با نور حق او
چو من بنده شدم باید اطاعت
چنان شایسته ی رحمان کنم رو
ره شیطان مرا از راه خالق
کند دور و شوم درمانده محجور
برای توشه ی فردای خود من
گل از باغ عمل کارم.چو مامور
به نیکی من بگردم عمر خود را
چو نیکو من شوم در راه خالق
همی کعبه .همی طواف صاحب
قیام و سجده اش را من چه حاذق
بانوی قلم
هو الرحیم...
روز رستاخیز رسیده ای دریغ
کز گنه دارم به دل دردی چو میغ
گر نباشد نام و ذکرش بارها
کی بود دل بر استغفارها
با خیال گل ز سنبل می روم
آن رحیم را من ز بلبل میشنوم
او رهانیده دلم کز بار گناه
ای فروغ دیده ی شب سیاه
گر بگیرد دست عفو تو دلم
نام رحم تو بشوید محفلم
رحم تو دارد مرا شرمندگی
یاد تو بر دل ندارد خستگی
تمام....
در شبی تاریک از احساس من
زیر باران و طوفان دلم
یاد تو میهمان چشمهای منه
شعله های آذر احساسمه
تکیه کردم من به یاد عشق تو
جان پناهی،شده بر این خاطره
من خراب تو شدم و تو تمام
این تمام گشتن تو برده کام
عشق من ای بهتر از چشمان من
تو بگو تفسیر شعر خیس من
بانوی قلم
منو زدی به طوفان
خودت گذاشتی رفتی
درین طوفان هستی
بدجور به دل نشستی
عشق به دلم تو کاشتی
با اون صفا که داشتی
هستیمو دادم دستت
درهرزمان که خواستی
میون راه رسیدم
به سوی تو دویدم
ولی تو رفته بودی
خودم رو تنها دیدم
خوردم به طوفان عشق
دادم بهایی سنگین
برای غیبت تو
دلم همیشه غمگین
رویای با تو بودن
شد خنجری به سینه
شب متروک دلم
بی شمع تو می مونه
منو زدی به طوفان
خودت گذاشتی رفتی
درین طوفان هستی
بدجور به دل نشستی
بانوی قلم