دلم طوافه ی نامت...
سر به سوی آسمانت دست من سویت دراز
هر دمی با آب دیده میکنم رو به نماز
وز فلک بانگی نهان دارمو فریادی جرس
من که شرمسارم ز درگاه تو دارم سوز و ساز
فتح باب رحمتش را بر من مسکین گشود
هر دم از چشم خودم گیرم وضویم در نماز
آتشی از سوز دل در عمق من شعله کشید
چون که گوید منزل آخر خود را تو بساز
من به بوسه مینهم نام تو را بر دل خود
هر دمی نامت کنم طواف صد راز و نیاز
هر که را دشمن شود وز دل من در ره وصل
میکنم نفرینی از دل بنده ی اهریمناز
اشک شوقم از سر حکمت رب آید به بار
دود آهم مر بگیرد کوی ره آن جان گداز
اهل دل باشی و نورش چون فلک در دل تو
غسل خود با آب چشمت گر بگیری هرنماز
بانوی قلم
اگر تا مرز خودسوزی رسیدم،
به دنبال غزال عشق دویدم ،
اگر مهر تو را کردم تقاضا ،
و گر یادت برای دل خریدم ،
همه را هرچه من کردم دلم خواست!
تو را گر من گزیدم یاورم را ،
یقین داشته خطایم داورم را ،
ز دل خواستم پشیمانی ندارم،
دلم محکوم کند گر باورم را ،
همه را هرچه من کردم دلم خواست!
اگر منت گذاشته این دل هردم،
و گر دیوانگی کردم من از دم ،
اگر چشمم فقط با تو فروزان ،
نفسهایم هماهنگ با تو کردم ،
همه را هرچه من کردم دلم خواست!
اگر هر وقت میایی بر دیارم،
چنان بویت به دل آرد گواهم،
اگر دل تا خبر از تو شنیده،
چو بال در آورد سویت پریده،
همه را هرچه من کردم دلم خواست!
اگر بوسه دهم دست نسیمی،
گذارد روی لبهایت صمیمی ،
و گر دردم ز عشق نازنینت ،
برد هوش از سر عقل سلیمی،
همه را هرچه من کردم دلم خواست!
بانوی قلم