آخرین قلم از شکوه عشق....
مرا گریان تو خواندی خسته ام من
که بار هجر خود را بسته ام من
نفهمیدی که سوزم سوز عشق بود
نکن جانا گلایه رفته ام من !
گلایه را تو مثل شعر سرودی
تو گفتی آنچنان خواستم نبودی
نکن جانا گلایه از دل من
تو که دار و ندارم را ربودی !
تو برعشقم چه حکمی کردی معلوم
که عشقم را هزاربار کردی محکوم
نفهمیدی تو راز آخرم را ...
که گفتم رفته ام اما چه مظلوم !
همیشه جانب حق را تو داشتی
به من گفتی درین وادی نساختی
نکن جانا گلایه رفته ام من
که رفتی از دل و بدجوری باختی!
گلایه کردی و دادم غرامت
ازین هجرم ندارم من ندامت
بچالش بردی آن عشق و وفا را
فقط گویم که دیدار تا قیامت !
لطیفه فاضلی
بانوی قلم