هو الحسیب...
به دریا مینگرم واسع تویی تو
خدای قادر و حاسب تویی تو
چه زیبا الحسیب خواندی خودت را
ز عشقم تا خودت ناصب تویی تو
ز دریاها سوال کردم تورا من
شوم جویای احوالت خدایا
سخنها چون شنیدم از دل موج
شناختم وسعتت را بار الاها
تو والاحسان بخواندی در کتابت
که والشمس القمر،جمله بحسبان
حساب شعر من بر واژه ی عشق
کند قدیس مرا از جود و احسان
بانوی قلم
ویرانه...
ویرانه ام.....ویرانه ام
من و نگاهی که
پرسه پرسه...
در کوچه های بن بست دل
واژه. واژه....
غزل. غزل ....
سوی تو روانه ایم
ای آیتی از آیات دلم
هوای تو نفسهایم را ربوده
میل زندگی را از من زدوده
به دست قاصدک...
می سپارم پیغامت...
گل بوسه ایی از عشق
که بگذارد روی رخسارت
وزمینم . آسمانم . هنوووووز
چون شب تاااااار
به امید شمع وجود تو...
مانده بیداااار. ..
بانوی قلم
واژه هایم توو خالیست...
چیزی در نگاهم نیست
جز عشقی که
واژه نیست...
مثل دم در پی بازدم
تپش قلبم را رقم میزند
بانوی قلم
آخرین قلم از شکوه عشق....
مرا گریان تو خواندی خسته ام من
که بار هجر خود را بسته ام من
نفهمیدی که سوزم سوز عشق بود
نکن جانا گلایه رفته ام من !
گلایه را تو مثل شعر سرودی
تو گفتی آنچنان خواستم نبودی
نکن جانا گلایه از دل من
تو که دار و ندارم را ربودی !
تو برعشقم چه حکمی کردی معلوم
که عشقم را هزاربار کردی محکوم
نفهمیدی تو راز آخرم را ...
که گفتم رفته ام اما چه مظلوم !
همیشه جانب حق را تو داشتی
به من گفتی درین وادی نساختی
نکن جانا گلایه رفته ام من
که رفتی از دل و بدجوری باختی!
گلایه کردی و دادم غرامت
ازین هجرم ندارم من ندامت
بچالش بردی آن عشق و وفا را
فقط گویم که دیدار تا قیامت !
لطیفه فاضلی
بانوی قلم
شدم عابد.شدم عاشق.زوصف روی یک رؤیا
شدم زاهد.شدم پارسا.به یاد تو شدم شیدا
چه هاگویم زاشک خودبه هرجایی سخن از او
تو ای یارب زحسنت من زبانم قاصر از گویا
زوصف حسن تو سبحان.منم ماندم شدم حیران
به قرانت که شد نازل چو گوهر ماند ان دریا
زالطاف بیکرانی و چه ستارالعیوبی
که دنیایت زچشمها شد شگفتی ار شگفتا
لطیفا گو تو از ربت.ز اربابیت او
تویی یارب.تویی رویا.تو بی همتاتوبی همتا
بشو شاعر بگو گر کج روم راهی.چه گمراهی
نگردی لحظه ایی ظالم تو بر مسکین بی پروا
بانوی قلم
لطیفه فاضلی
شده گاهی شدم غافل
گرفتی باز دستم را
نشان دادی تو ای سبحان
مسیر بود و هستم را
به راه بندگی هر بار
خطارفتم چو دیوانه
زدودی تو گناهم را
کنم سجده به شکرانه
خطاهایم چو دیدی تو
پریشان گشتم و گریان
"چه ستار العیوبی تو
تو ای ذی الجود و الاحسان
شده گاهی.شدم غافل
زحال درد و هر عصیان
زغرقاب عملهایم
گهی شاد و گهی گریان
خداوندا الاه من
تو معبودی.تو یکتایی
به احوال من بنده
تو آگاهی.تو بینایی
مشقت ها ز ره دیدم
چه نادم گشتمو حیران
نبردم ره به راهی جز
تو ای ذالجود و الاحسان
بانوی قلم
ترانه ی رویدر
بازم خوشی مهمون ماست
میزبان جشن ما خداست
مردم خونگرم جنوب
شهردار زحمتکشو خوب
مقدمتون باشه وذین
دشمنتون خوارو حزین
ترانه ای میخوام بگم
ز وصف ناب رویدرم
زخاک پاکو مردمش
مهرش همیشه تو دلم
میخوام بگم از سادگی
از عشق و اون دلدادگی
دستای مرد نخل تبار
اون غیرتو آزادگی
از نون گرم سفره اش
خشت و گلای خونه اش
ازنقش زیبای حصیر
دستای سخت،اما دلیر
از پیرزنو و لبخند اون
شاده دلش مثل جوون
چین و چروک صورتش
داره تماشا سیرتش
ستر وحجابن دختراش
افتاب اسیر اختراش
از جوونای با حیا
میگم براتون بی ریا
ایمانی و با غیرتن
اهل خدا و همتن
مردم شهر من صبور
مهمون نوازو بی غرور
گرمی عشق تو دلاشون
داده صفایی خداشون
هرچی بگم بازم کمه
کمش برام یه عالمه
ترانه هام کم میارن
واژه ها رو جا میزارن
لطیفه بانوی قلم
اسیر رویدره دلم
میگم براش ترانه ها
تازنده ام تا انتها...
شاعر :بانوی قلم
لطیفه فاضلی
شهر جنوبی
یه شهر کوچکی اندر جنوبن
به نام رویدرن خیلی جوهونن
به کوه رخ و موه نازنینم
نماد رویدرم آن سرزمینم
یه رخ بگو صد تا رخ از کلامت
به رنگ و هیبتش ناید ز خوابت
به نقش کوه زیبای رخ مه
بوده پرچم برای رویدر مه
درخت موه صلابت از تو پیدان
چه زیبا استواریت هم هویدان
تماشایی اوشن چتر قشنگت
مه یاد اتا آن عزم بلندت
همیشه سایبان زنه هسش
برای مردمم تابنه هسش
زمحصولوت بسی موهن حلاوت
شبیه آیتی بهر تلاوت
وجودت پرچم شهر قشنگم
تو نقاشی خوش هاو و رنگم
بانوی قلم
خیر مقدم صد ادب و احترام
خدمت شهردار و حضار گرام
مختصر شعری به پیشواز شما
مرغ دل پر میکشد همچون هما
اسمان رویدرم را زنده کرد
محفل و بزمی چنین تابنده کرد
از کجا گویم من از شهر صفا
از قلوب پاک و یا مهر و وفا
اتحاد مردمش صدر کلام
در عمل گویم زمصرع من پیام
داده اند تشکیل گروههایی چنین
بهر پیشرفت و بقای سرزمین
انجمن از جنس فرهنگ و هنر
با ادیبان شعله دارد چون قمر
تیم ورزش بوده الفتح و صدف
شد بنای همتی سوی هدف
از بهار موسیقی گویم سخن
ان نوای پاک نخلستان من
از گروه ناب و فعال امید
بر جوانانش گلستانی نوید
رویدر من موج شادی من است
گرمی شهر صفا بر دل نشست
گرچه خشکی برزمینش رخنه کرد
اتشی میهمان قلب تشنه کرد
لیک مرام مردم محبوب ان
رونقی انداخته بر دلهایمان
لطف حق یاری گر دستان ما
سبزی باغ امید بستان ما
فضل حق بر فاضلی بود اشکار
شد لطیفه شاعر این ابتکار
بارالها این شکوه را مستدام
رویدرم را ده همیشه انسجام
بانوی قلم
چکیدم از خودم از آسمانم
شدم بیزار و گریان از زمانم
کنون دانم زحال شمع سوزان
چو پروانه شدم دور تو گردان
تو شعله آتشی بر درد بانو
دل بانو زند پیش تو زانو
تو آه سینه سوزی در نهادم
منم بغضی شکسته توی بادم
که یاد و خاطرت اندر دلم گیر
دلم دریا به دریا از تو دلگیر
و چشمم آسمان ابری تو
نسیم دل شود طوفانی تو
بانوی قلم
لطیفه فاضلی
ای غزال رعنا......
چو حلقه آتشی اندر نهادم
که یاد تو شده میهمان یادم
چه افسوس یاد تو از روی سیما
کند بیماری دل را هویدا
زنم بر دل به خنجر نگاهت
چنان اشکی شوم در سوز آهت
دلم هرروزوهرشب تنگ دیدار
شده این خاطر از یاد تو بیمار
توچون آهی گذاشتی بردلم داغ
شبیه آتشی افتاده در باغ
دلم زنجیر پابسته شده جان
چرادردی شدی بردل چرا هان؟
تمام خاطرت بردم من از یاد
بدور از خاطرت هستم من آزاد
تو آهی و تو دردی و تو داغی
تو بردی شادی ام مانند یاغی
بانوی قلم
لطیفه فاضلی
بانوی قلم بار دیگر قلم خود را بدست گرفت
به نام خداوند جان و خرد |
بانوی قلم
شهر جنوبی یه شهر کوچکی اندر جنوبن به کوه رخ و موه نازنینم یه رخ بگو صد تا رخ از کلامت به نقش کوه زیبای رخ مه درخت موه صلابت از تو پیدان تماشایی اوشن چتر قشنگت همیشه سایبان زنه هسش زمحصولوت بسی موهن حلاوت وجودت پرچم شهر قشنگم بانوی قلم |
·
چه کودکانه عاشق خدای خودم شده ام.آن خدای سرزمین خاک دلهایم که کمی آن سوتر زمزمه ی مبهم عشقش اعجاز محبت خیالم شده است...همان عشقی که در سرزمین خاک من بیگانه است.وچه غریبانه محکوم به ارتداد و ننگ در دادگاه خیال پردازی های رنگارنگ زمینی ها به دار آویخته شد.خداوندا...زمین تو جای قشنگی نیست.من از زمینت.آسمانت.و حتی باران تو دلگیرم.زمین و زمان و آسمانت بوی خیس خاک نفرین شده ی دل من را دارد... بانوی قلم |
یار ناز نازی...
چو دوش هونم به دیدار نهونش
مه خواهش امکرسون ب گفتار نهونش
دلم یک لحظه هم بی غم ک نابو
غمم یک لحظه هم شز کم ک نابو
یه یار بی وفایی اومهن از در
که بی وفایی خوش برده از سر
دلم از دستش زیر و زبر بو
همه عمرم شزر و خون و جگر بو
هر کی ایشن یاری چو یارم ناز نازی
چشش پر غم.دلش پر ز شرر بو
بانوی قلم
بال پرواز...
در میان شوق بلبل های خوش آواز
من کبوترهای احساسم را دهم پرواز
دل که گویی نفس اندرونش پنهانیست
شاخسار عاطفه رقص برگها نیست
بال پرواز فرارم بسته است
زندگی بر من درها را بسته است
بانوی قلم
سال 92 به تیک تیک ثانیه های دلم پیوسته وانگار غروبش رسیده.سال 92 لحظات اخر عمرش را سپری میکند.سالی که تو در ان بارش لحظه های ناب زندگیم بودی. و بر تقویم دلم حک شدی.سال به انتهای خویشتن است اما دل من همچنان به ابتدای بودنت مانده...لحظه هایم برای بودن با تو مویه سر داده اند.امسال نیز گذشت و طلوع دیگری در راه است.واز خودم میپرسم ایا باز هم سطرهای باورم ازطراوت وجود تو منور خواهد شد؟؟؟تو ای زیبای محفلم .شدی هم قافیه با دلم...شهد شیرین گلهای وجود تو.اسب سرکش غرورم را بر جای خود نشاند...دقایق پاک باور سال سپری خواهد شد و دل من ترک خورده از شبهای بی حضورت...نگاه مهربان تو تکیه گاهیست بر وجود خسته ام...من منتظر خویشم در تو.چون خود را در تو دیدم....وتو در میان نگاه اشک الودم درخشیدی و مرا از نهان بیدار کردی. اگر گاهی زبانم یا نگاهم به گستاخی شده با تو.بدان هر چه که بوده اما در قله ی عشقت افسار قلب من به دست توست...وتو همواره افسار قلبم را به منزل مقصود رساندی...مرا از کور سوی تباهی کشاندی به افلاک اسمانی...منو تو در کنار هم گلی از گلستانیم.و من بی تو ...وتو بی من...گلی بی بو...یاد و خاطرات با تو بودن مرا هوای پرواز داده.افسوس که پر پروازم را چیدند...و خاطرات پرواز با تو مرا به یغما میبرد .تو ای قله ی هدایتم میخواهم که بدانی برایم چه بودی...من از حضورت در دلم یافتم که انقدر به در بسته و دل خسته چشم دوختم که باز شدن در محبتت را ندیدم...واز شوق با تو بودن انقدر غصه ی پایان تو را خوردم که شیرینی حضورت را تلخ کردم.وبا نبودنت در کنارم.اموختم عشق یعنی همین.اینکه همیشه بیادت باشد نه اینکه کنارت باشد...انقدر تصور غم دوریت را بزرگ شمردم که هرگز اتفاق نیفتاد...تو سرمایه ی عمرم بودی.هر بار به لبم لبخند می نشاندی و به دلم حرف قشنگ...خوشا به حالت که تو در اینهمه مدت خودت بودی.فقط خودت...محکم و استوار.واین ...وجدان خفته ی مرا کرد بیدار...تو قلمی از جنس صداقت بودی که بر دلم نوشتی با سکوت بسی ناگفته ها می توانی گفت چرا بر پایه ی لغزان واژه ها اینگونه تند رفتی و کوبیدی...تو تمام قضاوت مرا در وسعت خویش نهان کردی و دانستم تو دریایی...
تو ساختی راهی بر من که تا ابد سوی صداقت میرود.. و به من فهماندی گاهی دست نیافتن به لحظه هایی .گاهی یک شانس بزرگ است...و من از تو تجربه ها اموختم که از تجاربت استفاده کنم نه اینکه انقدر عمر بگذرانم تا تجربه ایی کسب کنم.گذشته هایم را بخشیدی و این مرا به برداشتن به گامهای بزرگ تشویق کرد.تو گلی هستی در باغ وجودم که فقط بوی محبت میدهی...می خواهم از دل بگویم تو چقدر ثروتمندی...انقدر ثروتمند که هیچ نیازی به تکیه گاهی نداری تو خودت کوه استقامتی
می خواهم از دل بگویم تو چقدر بزرگواری
که چنین شهامتی داری که ان چیزی که تغییر نمیکند رو بپذیری و چیزی که میتوانی متغییر سازی تغییر میدهی.انگونه که مرا تغییر دادی
میخواهم از دل به تو بگویم تو چقدر بی نظیری
که حرفهای دلم را پذیرفتی و حرفهایت چقد دلپذیر بود برایم....
یکساااااال از عمر گل عشق گذشت.تمام کمبودهایم را ببخش...تمام تندی هایم را...و تمام چیزهایی که باعث رنجش تو شد.تو را رنجاندمو خودم از رنجیده شدنت سخت رنجیدم...مرا ببخش وبدان هر چه امد از عشق امد.ومن رفتم تا جایی که عشق تو فرمود...
یارب ...یا رب...یا رب...
بانوی قلم
سپاسی برای زحمات بی وقفه تیم جشنواره بهار 93.....