قلم رسالتی است بر بشر

قلم رسالتی است بر بشر

قلم سرانجام ها را به رشته ی تحریر در می آورد.همانطور که تاریخ را به ما منتقل کرد.و آنگونه که خدای حنان سوگندش را در سوره ی نون والقلم یاد کرد.قلم و رسالتی که قلم بر عهده دارد ارزشمند است.واکنون قلم در دست بانویی است که می خواهد رسالتش را بسراید
قلم رسالتی است بر بشر

قلم رسالتی است بر بشر

قلم سرانجام ها را به رشته ی تحریر در می آورد.همانطور که تاریخ را به ما منتقل کرد.و آنگونه که خدای حنان سوگندش را در سوره ی نون والقلم یاد کرد.قلم و رسالتی که قلم بر عهده دارد ارزشمند است.واکنون قلم در دست بانویی است که می خواهد رسالتش را بسراید

یار ناز نازی...


یار ناز نازی...


چو دوش هونم به دیدار نهونش

مه خواهش امکرسون ب گفتار نهونش


دلم یک لحظه هم بی غم ک نابو

غمم یک لحظه هم شز کم ک نابو


یه یار بی وفایی اومهن از در

که بی وفایی خوش برده از سر


دلم از دستش زیر و زبر بو

همه عمرم شزر و خون و جگر بو


هر کی ایشن یاری چو یارم ناز نازی

چشش پر غم.دلش پر ز شرر بو

 

بانوی قلم

کبوترهای احساس

 

بال پرواز...


در میان شوق بلبل های خوش آواز

من کبوترهای احساسم را دهم پرواز


دل که گویی نفس اندرونش پنهانیست

شاخسار عاطفه رقص برگها نیست


بال پرواز فرارم بسته است

زندگی بر من درها را بسته است


بانوی قلم

سال 92 رفت

  

سال 92 به تیک تیک ثانیه های دلم پیوسته وانگار غروبش رسیده.سال 92 لحظات اخر عمرش را سپری میکند.سالی که تو در ان بارش لحظه های ناب زندگیم بودی. و بر تقویم دلم حک شدی.سال به انتهای خویشتن است اما دل من همچنان به ابتدای بودنت مانده...لحظه هایم برای بودن با تو مویه سر داده اند.امسال نیز گذشت و طلوع دیگری در راه است.واز خودم میپرسم ایا باز هم سطرهای باورم ازطراوت وجود تو منور خواهد شد؟؟؟تو ای زیبای محفلم .شدی هم قافیه با دلم...شهد شیرین گلهای وجود تو.اسب سرکش غرورم را بر جای خود نشاند...دقایق پاک باور سال سپری خواهد شد و دل من ترک خورده از شبهای بی حضورت...نگاه مهربان تو تکیه گاهیست بر وجود خسته ام...من منتظر خویشم در تو.چون خود را در تو دیدم....وتو در میان نگاه اشک الودم درخشیدی و مرا از نهان بیدار کردی. اگر گاهی زبانم یا نگاهم به گستاخی شده با تو.بدان هر چه که بوده اما در قله ی عشقت افسار قلب من به دست توست...وتو همواره افسار قلبم را به منزل مقصود رساندی...مرا از کور سوی تباهی کشاندی به افلاک اسمانی...منو تو در کنار هم گلی از گلستانیم.و من بی تو ...وتو بی من...گلی بی بو...یاد و خاطرات با تو بودن مرا هوای پرواز داده.افسوس که پر پروازم را چیدند...و خاطرات پرواز با تو مرا به یغما میبرد .تو ای قله ی هدایتم میخواهم که بدانی برایم چه بودی...من از حضورت در دلم یافتم که انقدر به در بسته و دل خسته چشم دوختم که باز شدن در محبتت را ندیدم...واز شوق با تو بودن انقدر غصه ی پایان تو را خوردم که شیرینی حضورت را تلخ کردم.وبا نبودنت در کنارم.اموختم عشق یعنی همین.اینکه همیشه بیادت باشد نه اینکه کنارت باشد...انقدر تصور غم دوریت را بزرگ شمردم که هرگز اتفاق نیفتاد...تو سرمایه ی عمرم بودی.هر بار به لبم لبخند می نشاندی و به دلم حرف قشنگ...خوشا به حالت که تو در اینهمه مدت خودت بودی.فقط خودت...محکم و استوار.واین ...وجدان خفته ی مرا کرد بیدار...تو قلمی از جنس صداقت بودی که بر دلم نوشتی با سکوت بسی ناگفته ها می توانی گفت چرا بر پایه ی لغزان واژه ها اینگونه تند رفتی و کوبیدی...تو تمام قضاوت مرا در وسعت خویش نهان کردی و دانستم تو دریایی...

تو ساختی راهی بر من که تا ابد سوی صداقت میرود.. و به من فهماندی گاهی دست نیافتن به لحظه هایی .گاهی یک شانس بزرگ است...و من از تو تجربه ها اموختم که از تجاربت استفاده کنم نه اینکه انقدر عمر بگذرانم تا تجربه ایی کسب کنم.گذشته هایم را بخشیدی و این مرا به برداشتن به گامهای بزرگ تشویق کرد.تو گلی هستی در باغ وجودم که فقط بوی محبت میدهی...می خواهم از دل بگویم تو چقدر ثروتمندی...انقدر ثروتمند که هیچ نیازی به تکیه گاهی نداری تو خودت کوه استقامتی

می خواهم از دل بگویم تو چقدر بزرگواری

که چنین شهامتی داری که ان چیزی که تغییر نمیکند رو بپذیری و چیزی که میتوانی متغییر سازی تغییر میدهی.انگونه که مرا تغییر دادی

میخواهم از دل به تو بگویم تو چقدر بی نظیری

که حرفهای دلم را پذیرفتی و حرفهایت چقد دلپذیر بود برایم....

یکساااااال از عمر گل عشق گذشت.تمام کمبودهایم را ببخش...تمام تندی هایم را...و تمام چیزهایی که باعث رنجش تو شد.تو را رنجاندمو خودم از رنجیده شدنت سخت رنجیدم...مرا ببخش وبدان هر چه امد از عشق امد.ومن رفتم تا جایی که عشق تو فرمود...

یارب ...یا رب...یا رب...


بانوی قلم

جشنواره 93

  

 

سپاسی برای زحمات بی وقفه تیم جشنواره بهار 93.....


دلم میخواهد قلمی رسا باشم در انجام رسالتم برای رویدرم...
دلم میخواهد فریادی باشم بس بزرگ برای زحمات یکایک تان...
دلم میخواهد گیتاری باشم بنوازم آهنگ اینهمه تواضع مردمان رویدرم را ...
با تو میگویم.آری تو که خود میدانی چه اندیشه های بس والایی داری برای رویدرم...
تو که با حضورت مرا با اصلیت رویدرم آگاه کردی...
با تو میگویم تو که هنرمندیت افتخار آفرین است... 
با تو میگویم تو که لحظه ای غنچه ی لبخند را بر لبهایم کاشتی و آنی اشک شوق رویدری بودنم را بر گونه هایم نشاندی...
وتو! وتو که چه بی مهابا تلاش کردی...
وتو! تو که چه گمنام با اخلاص کوشیدی...
وتو! تو که بر سکوی انسانیت رویدر را فریاد زدی...
وحتی تویی که تنها خودت میدانی قلبت برای رویدرم میتپد...
من برای تمامی مردمانی میگویم.که رویدرم را آنگونه که باید دوست میدارند...
 اینجا سرزمین خاک است و آفتاب، سرزمین مردمانی که خدا را چه هنرمندانه مهمان دلهای همیشه بیدارشان کرده اند و جرعه جرعه نور میبارد از نگاهشان.
سرزمین زیبای من... رویدر... بهشت ثانی خدا و جایگاه آلاله های همیشه عاشقی ست که مهر را و محبت را آذین نگاهشان کرده اند و تا همیشه زمزمه میکنند سرود سبز باران را.
ومن اینجا... ایستاده برقله غرور و افتخار میسرایم از آبی وصف ناپذیر نگاهشان.
تمام غرور و افتخار  من از داشتن مردمانیست که معنای آفتاب را خوب میدانند و زلالی باران ...وام دار اندیشه های پاک و ناب آنان است.
آری... من از مردمانی میگویم که زحمتها و ایثارشان برای آبادانی رویدرم طعنه میزند بر گستره ی باران.
و من اینجا چون کودکی نوپا، قلم میزنم برای وسعت ایمان و اندیشه شان.
مینویسم از تواضع وفروتنی مردمان شهرم که گاهی هرم نفس هایشان خورشید را طعنه میزند و طراوت صبح . وام دار پاکی و مهربانی آنان است.
افتخار میکنم به داشتن هنرمندانی که چه مخلصانه پای در وادی عشق گذاشته اند و چه بی ریا برای به کمال رساندن شهرم... برای به عزت رساندن تمام مردمان شهرم تلاش میکنند.
من بواسطه ی همت و تلاش خستگی ناپذیرتان شهرم را به درستی شناختم و پی به گنجینه سعادت رویدرم بردم...دستان سبز خدا تا همیشه پشت و پناهتان و نگاه همیشگی خدا بدرقه ی راه همیشه جاویدتان باد.
خواهرانم... برادرانم... بدانید که جای پای یاری سبزتان، تا همیشه بر نبض زمان باقی خواهد ماند و رویدر عزیز من هرگز خاطرات مهربانیتان را فراموش نخواهد کرد.پس بیایید دست در دست همدیگر حامی رویدرمان باشیم و قله ی موفقیت رویدر را فتح کنیم...
سالی نو متولد شد پس بیایید ما هم تولدی دوباره باشیم برای پیشرفت رویدرمان...
اجرتان با خدای آفتاب و باران و زندگیتان سرشار از لبخند خدا باد...

بانوی قلم

مادرم روزت مبارک...

 


مادرم عشق یگانه ی من....

کیمیا ترین واژه ی هستی مادر
ای مهر تو از وسعت آسمان فراتر

تو که مهتابی برای تاریکی شبهای دلم
همه لبخند شدی برکوه غمت تو ای گلم

بانو:مادر را بدون قلم باید نوشت.بدون صدا باید سرود.بدون کلام نهادینه کن زمزمه ی مبهم شگفتی هایش را.ای همهمه ی دلکش تکرار نشدنی من مادر...می خواهم بسرایم غزل  عشق یکتایی ات را...ای اشک به تو فرمان می دهم. ببار به عشق اسوه ی صبر و مهربانیهای  مادر، ببار به حرمت نگاه های تاهمیشه دلواپس مادران سرزمینم، ببار برسرزمین خشک تمام دلهایی که گاهی هیبت مادر را وصلابتش را یادشان میرود...تا بنویسم هق.هق.غریب مادری را که تا سپیده دم خواب برچشمان بی فروغش حرام دانست.و تو ای قلم بنویس از مادری که عاشقانه برایت اشکها از ترنم دل انگیزش بر گونه های تکیده اش جاریست...مادرم ای قبله ی حاجات دلم.تو قانون نانوشته ی شعرهای منی که انرا در لفافه ی مهرت پوشانده ام...
مادرم بامن بمان وهمیشه بخند.که بانبودنت یتیم میشود  واژه واژه ی غزلهایی که به حرمت ایثار و گذشت بردفتر سفید کاغذم جان گرفته اند...وبالبخندت گویی لبخند خدارا می بینم...وه تو یگانه ایی مادر...آنگاه که به قدر دریایی با گریه هایت برایم التماس خدا را کردی که حامی خیابانهای بی رحم و پر عبور زندگیم باشد...آن روز که مناجات نگاه مهربانت به هنگامه ی سحر را دیدم به یکتایی عشقت رسیدم...تو که از ستاره تا ستاره ی دلم شریک غمم بودی.وهماره با لبخندم به نگاهت گفتی.من بجای تو میگریم ...تنها تو بخند...مادرم.شعور شعر من به عروج یکتایی دل تو نخواهد رسید.نتوانم سرود... نامت را که میبرم تمام واژه ها در مقابلت به لکنت می افتند. تمام واژه های من فدای نام زیبای تو باد بگذار ساده بگویم ...مادرم روزت مبارک...

از بانوی قلم