قلم رسالتی است بر بشر

قلم رسالتی است بر بشر

قلم سرانجام ها را به رشته ی تحریر در می آورد.همانطور که تاریخ را به ما منتقل کرد.و آنگونه که خدای حنان سوگندش را در سوره ی نون والقلم یاد کرد.قلم و رسالتی که قلم بر عهده دارد ارزشمند است.واکنون قلم در دست بانویی است که می خواهد رسالتش را بسراید
قلم رسالتی است بر بشر

قلم رسالتی است بر بشر

قلم سرانجام ها را به رشته ی تحریر در می آورد.همانطور که تاریخ را به ما منتقل کرد.و آنگونه که خدای حنان سوگندش را در سوره ی نون والقلم یاد کرد.قلم و رسالتی که قلم بر عهده دارد ارزشمند است.واکنون قلم در دست بانویی است که می خواهد رسالتش را بسراید

هو الحسیب...

 

هو الحسیب... 

 

به دریا مینگرم واسع تویی تو

خدای قادر و حاسب تویی تو

چه زیبا الحسیب خواندی خودت را

ز عشقم تا خودت ناصب تویی تو


ز دریاها سوال کردم تورا من

شوم جویای احوالت خدایا

سخنها چون شنیدم از دل موج

شناختم وسعتت را بار الاها


 تو والاحسان بخواندی در کتابت

که والشمس القمر،جمله بحسبان

حساب شعر من بر واژه ی عشق

کند قدیس مرا از جود و احسان


بانوی قلم


ویرانه....

 

ویرانه...


ویرانه ام.....ویرانه ام

من و نگاهی که

پرسه پرسه...

در کوچه های بن بست دل

واژه. واژه....

غزل. غزل ....

سوی تو روانه ایم

ای آیتی از آیات دلم

هوای تو نفسهایم را ربوده

میل زندگی را از من زدوده

به دست قاصدک...

 می سپارم پیغامت...

گل بوسه ایی از عشق

که بگذارد روی رخسارت

وزمینم . آسمانم . هنوووووز

چون شب تاااااار

به امید شمع وجود تو...

مانده بیداااار. ..


بانوی قلم


تپش...

  

 

واژه هایم توو خالیست...


چیزی در نگاهم نیست


جز عشقی که


واژه نیست...


مثل دم در پی بازدم


تپش قلبم را رقم میزند


بانوی قلم

دریاب.....

 
دریاب....

ای عفیفه ی پاک دریاب...
دریاب که تو غنچه ی یاس ترنم های امید بوستان زندگی در دستان خدایی که تو را به آسمان پیوند می دهد و تو خود را از زمین تا آسمان میبینی...
دریاب...
دریاب که در جنگل انبوه درختان تنومند روزگار در لابه لای هر شاخسار حیاتش در امتداد حادثه ایی یک عداوتی بر عفت تو شیحه میکشد...
دریاب...
دریاب که هوهوی گرگ های زمانه نیز بلندتر از دیروز است
ای عفیفه ی ناب....
گامهایت را هر چه محکم تر بر دیده های تنگ نظر و فرومایه گان بگذار تا بدانند تو آبروی صدف خویش را به دریاها نمیفروشی...
چقدر اینجا بوی گرگ می آید...چه چیز در کمین آن عفافیست که زیر سقف های ناپدید جهان پنهان شده است...
آیا..... 
کمی به صحاری افکارتان اندیشیده اید؟؟؟ آیا هیچ از خودتان پرسیده ایید.چرا ایده هایتان  دست نخورده مانده است؟؟؟؟
شما در هول نیستی می پرورید و ما به دیدار قوس نور می شتابم...
شما نمی دانید  که رفعت از فکر بلند می رباید..... 


*زن به گلستان حجاب در و نگین است
*از ستر و عفافش همه خوبی مبین است

*چون گوهر عزت خدا داده به ایشان
*از دامنشان عالمی تابان،وذین است

بانوی قلم

آخرین قلم از شکوه عشق....


 

آخرین قلم از شکوه عشق....



مرا گریان تو خواندی خسته ام من

که بار هجر خود را بسته ام من 

نفهمیدی که سوزم سوز عشق بود

نکن جانا گلایه رفته ام من !


گلایه را تو مثل شعر سرودی 

تو گفتی آنچنان خواستم نبودی

نکن جانا گلایه از دل من 

تو که دار و ندارم را ربودی ! 


تو برعشقم چه حکمی کردی معلوم

که عشقم را هزاربار کردی محکوم

نفهمیدی تو راز آخرم را ...

که گفتم رفته ام اما چه مظلوم !


همیشه جانب حق را تو داشتی

به من گفتی درین وادی نساختی

نکن جانا گلایه رفته ام من 

که رفتی از دل و بدجوری باختی!


گلایه کردی و دادم غرامت 

ازین هجرم ندارم من ندامت 

بچالش بردی آن عشق و وفا را 

فقط گویم که دیدار تا قیامت !


لطیفه فاضلی 

بانوی قلم


عشق......

 

 

 

شدم عابد.شدم عاشق.زوصف روی یک رؤیا


شدم زاهد.شدم پارسا.به یاد تو شدم شیدا



چه هاگویم زاشک خودبه هرجایی سخن از او


تو ای یارب زحسنت من زبانم قاصر از گویا



زوصف حسن تو سبحان.منم ماندم شدم حیران


به قرانت که شد نازل چو گوهر ماند ان دریا



زالطاف بیکرانی و چه ستارالعیوبی


که دنیایت زچشمها شد شگفتی ار شگفتا


 


لطیفا گو تو از ربت.ز اربابیت او


تویی یارب.تویی رویا.تو بی همتاتوبی همتا


 


بشو شاعر بگو گر کج روم راهی.چه گمراهی


نگردی لحظه ایی ظالم تو بر مسکین بی پروا



  بانوی قلم

لطیفه فاضلی

شده گاهی شدم غافل.....

 

 

 

شده گاهی شدم غافل

گرفتی باز دستم را

نشان دادی تو ای سبحان

مسیر بود و هستم را


به راه بندگی هر بار

خطارفتم چو دیوانه

زدودی تو گناهم را

کنم سجده به شکرانه


خطاهایم چو دیدی تو

پریشان گشتم و گریان

"چه ستار العیوبی تو

تو ای ذی الجود و الاحسان


شده گاهی.شدم غافل

زحال درد و هر عصیان

زغرقاب عملهایم

گهی شاد و گهی گریان


خداوندا الاه من

تو معبودی.تو یکتایی

به احوال من بنده

تو آگاهی.تو بینایی


مشقت ها ز ره دیدم

چه نادم گشتمو حیران

نبردم ره به راهی جز

تو ای ذالجود و الاحسان


بانوی قلم


ترانه ی رویدرم....

 

 

ترانه ی رویدر

 

بازم خوشی مهمون ماست   

 میزبان جشن ما خداست    

مردم خونگرم جنوب     

شهردار زحمتکشو خوب  

 مقدمتون باشه وذین    

دشمنتون خوارو حزین

ترانه ای میخوام بگم  

 ز وصف ناب رویدرم    

 زخاک پاکو مردمش  

 مهرش همیشه تو دلم    

 میخوام بگم از سادگی   

 از عشق و اون دلدادگی    

 دستای مرد نخل تبار    

 اون غیرتو آزادگی   

 از نون گرم سفره اش    

خشت و گلای خونه اش  

 ازنقش زیبای حصیر   

دستای سخت،اما دلیر      

از پیرزنو و لبخند اون 

 شاده دلش مثل جوون    

چین و چروک صورتش   

  داره تماشا سیرتش   

   ستر وحجابن دختراش  

  افتاب اسیر اختراش  

  از جوونای با حیا   

  میگم براتون بی ریا   

 ایمانی و با غیرتن    

 اهل خدا و همتن    

مردم شهر من صبور    

مهمون نوازو بی غرور   

گرمی عشق تو دلاشون    

داده صفایی خداشون   

 هرچی بگم بازم کمه   

 کمش برام یه عالمه    

ترانه هام کم میارن    

 واژه ها رو جا میزارن     

لطیفه بانوی قلم     

 اسیر رویدره دلم  

 میگم براش ترانه ها    

تازنده ام تا انتها...

شاعر :بانوی قلم

 لطیفه فاضلی


شهر جنوبی.....

 

 

شهر جنوبی


یه شهر کوچکی اندر جنوبن

به نام رویدرن خیلی جوهونن


به کوه رخ و موه نازنینم

نماد رویدرم آن سرزمینم


یه رخ بگو صد تا رخ از کلامت

به رنگ و هیبتش ناید ز خوابت


به نقش کوه زیبای رخ مه

بوده پرچم برای رویدر مه


درخت موه صلابت از تو پیدان

چه زیبا استواریت هم هویدان


تماشایی اوشن چتر قشنگت

مه یاد اتا آن عزم بلندت


همیشه سایبان زنه هسش

برای مردمم تابنه هسش


زمحصولوت بسی موهن حلاوت

شبیه آیتی بهر تلاوت


وجودت پرچم شهر قشنگم

تو نقاشی خوش هاو و رنگم


بانوی قلم

رویدر من.....

 

 

خیر مقدم صد ادب و احترام 

خدمت شهردار و حضار گرام 

مختصر شعری به پیشواز شما

 مرغ دل پر میکشد همچون هما

 اسمان رویدرم را زنده کرد 

محفل و بزمی چنین تابنده کرد

 از کجا گویم من از شهر صفا 

از قلوب پاک و یا مهر و وفا 

اتحاد مردمش صدر کلام 

در عمل گویم زمصرع من پیام 

داده اند تشکیل گروههایی چنین

 بهر پیشرفت و بقای سرزمین

 انجمن از جنس فرهنگ و هنر

 با ادیبان شعله دارد چون قمر

 تیم ورزش بوده الفتح و صدف

 شد بنای همتی سوی هدف

 از بهار موسیقی گویم سخن 

ان نوای پاک نخلستان من

 از گروه ناب و فعال امید

 بر جوانانش گلستانی نوید 

رویدر من موج شادی من است

 گرمی شهر صفا بر دل نشست

 گرچه خشکی برزمینش رخنه کرد

اتشی میهمان قلب تشنه کرد

 لیک مرام مردم محبوب ان 

رونقی انداخته بر دلهایمان 

لطف حق یاری گر دستان ما

 سبزی باغ امید بستان ما

 فضل حق بر فاضلی بود اشکار

 شد لطیفه شاعر این ابتکار 

بارالها این شکوه را مستدام

 رویدرم را ده همیشه انسجام



بانوی قلم

خودم از چشم خود چکیدم...

 

 

چکیدم از خودم از آسمانم

شدم بیزار و گریان از زمانم


کنون دانم زحال شمع سوزان

چو پروانه شدم دور تو گردان


تو شعله آتشی بر درد بانو

دل بانو زند پیش تو زانو


تو آه سینه سوزی در نهادم

منم بغضی شکسته توی بادم


که یاد و خاطرت اندر دلم گیر

دلم دریا به دریا از تو دلگیر


و چشمم آسمان ابری تو

نسیم دل شود طوفانی تو


بانوی قلم

لطیفه فاضلی

ای غزال رعنا....

 

 

ای غزال رعنا......


چو حلقه  آتشی اندر نهادم

که یاد تو شده میهمان یادم


 چه افسوس یاد تو از روی سیما

کند  بیماری دل را هویدا


زنم بر دل به خنجر نگاهت

چنان اشکی شوم در سوز آهت


دلم هرروزوهرشب تنگ دیدار

شده این خاطر از یاد تو بیمار


توچون آهی گذاشتی بردلم داغ

شبیه آتشی افتاده در باغ


 دلم زنجیر پابسته شده جان

چرادردی شدی بردل چرا هان؟


تمام خاطرت بردم من از یاد

بدور از خاطرت هستم من آزاد


تو آهی و تو دردی و تو داغی

تو بردی شادی ام مانند یاغی


بانوی قلم

لطیفه فاضلی


بانوی قلم....

 

 

بانوی قلم بار دیگر قلم خود را بدست گرفت

 

به نام خداوند جان و خرد
بانوی قلم.توانست یکبار دیگر قلم دل را در عرصه کودک بر کاغذ وجود نهادینه کند.او بار دیگر قلمی از خود بر صحیفه ی روزگار حک کرد...و کتاب سه جلدی وی در عرصه ی چاپ رفت...
بانوی قلم هدف مقدس خود را اینگونه بیان کرد...
کتاب من ارمغانی است.برای خانواده ها.برای پدر و مادرهایی که دوست دارند از همان اوان کودکی نقش زیبای اسلام را بر لوح وجود فرزندانشان خاطر نشان کنند.کتاب من ارمغانی است برای مربیان مهد کودک ها و معلمانی که می خواهند متربیانشان کمکی باشند برای هدایت کودکان ...کودکانی که تا زنده اند و زندگی میکنند.در باغ اسلام شکوفا باشند
هدف من از تالیف این کتاب سه جلدی.1-این بود تا در اولین گام رشد کودکان .دستی باشم برای هدایت کودکان.
2-نهادینه کردن اسلام حقیقی در سرشت کودکان در حال رشد که ذهن پاکشان آماده ی هر نقشی است.
3-وبه انجام رساندن رسالتی که به عنوان بانوی قلم بر عهده ی من است.اینکه ذهن کودک را از ابتدای رشد به سوی حقانیت سوق بدهم قبل از اینکه افکاری دیگر را ملکه ذهن خویش کنند.

بانوی قلم

شهر جنوبی...

 

 

شهر جنوبی

یه شهر کوچکی اندر جنوبن
به نام رویدرن خیلی جوهونن

به کوه رخ و موه نازنینم
نماد رویدرم آن سرزمینم

یه رخ بگو صد تا رخ از کلامت
به رنگ و هیبتش ناید ز خوابت

به نقش کوه زیبای رخ مه
بوده پرچم برای رویدر مه

درخت موه صلابت از تو پیدان
چه زیبا استواریت هم هویدان

تماشایی اوشن چتر قشنگت
مه یاد اتا آن عزم بلندت

همیشه سایبان زنه هسش
برای مردمم تابنه هسش

زمحصولوت بسی موهن حلاوت
شبیه آیتی بهر تلاوت

وجودت پرچم شهر قشنگم
تو نقاشی خوش هاو و رنگم

بانوی قلم
93/2/20