قلم رسالتی است بر بشر

قلم رسالتی است بر بشر

قلم سرانجام ها را به رشته ی تحریر در می آورد.همانطور که تاریخ را به ما منتقل کرد.و آنگونه که خدای حنان سوگندش را در سوره ی نون والقلم یاد کرد.قلم و رسالتی که قلم بر عهده دارد ارزشمند است.واکنون قلم در دست بانویی است که می خواهد رسالتش را بسراید
قلم رسالتی است بر بشر

قلم رسالتی است بر بشر

قلم سرانجام ها را به رشته ی تحریر در می آورد.همانطور که تاریخ را به ما منتقل کرد.و آنگونه که خدای حنان سوگندش را در سوره ی نون والقلم یاد کرد.قلم و رسالتی که قلم بر عهده دارد ارزشمند است.واکنون قلم در دست بانویی است که می خواهد رسالتش را بسراید

ای دل...

 

به دل دل گفتم که دل دریا شو ای دل 

به دل گفتم سزاوار تنها شو ای دل 

بگفتا طاقت دریا ندارم 

بگفتا صابر غمها ندارم 

به دل گفتم در این دنیای وانفسا 

سزاوارت کنند.سزاوار همه غمها 

بگفتم باید تو بسوزی ای دل 

در این دنیای بی احساس وسنگدل 

به دل گفتم که سنگی شو تو ای دل 

وگرنه سنگ اید بر سرت دل 

 

 من ودفترم

امشب...

 

باران میبارد امشب 

اسمان سیاه وتاریک 

وزمین  

پر از اشک اسمانی   

صدای شر شر اروم 

خبر اورده از بارون   

از اشک گرم اسمون 

وچیک.چیک ان پشت پنجره 

سکوت وخلوت شب را شکسته 

پنجره را بگشای وتماشا کن 

در سیاهی شب باز هم زیباست 

صدایش مثل یک رویاست 

وقطره هایش یک خیال 

همه چیز رویاست امشب 

باران چه زیباست امشب 

 

من ودفترم

خودمو میخوام جا بذارم...

 

 

 

کاش میدانستی.چه نهفتی  در دلم  

یه غوغا ویه درد ویه نوایی 

که خود را گم کرده باشد در هوایی 

انقدر تنگه دلم...تنگِ خودم 

که وجودم شده زندانِ دلم 

در هوای بال و پری می اندیشم 

که خود را جا بذارم 

وتو ای کاش میدانستی 

 

من ودفترم

اینو فقط تو میدونی....

چه حال وهوایی دارم امشب 

اینو فقط تو میدونی 

دل تو سینه ماتم دارد امشب 

اینو فقط تو میدونی 

دلم گرفته انگار 

چه حالی دارم اینبار 

نفسهام چقد سنگینه 

اینو فقط تو میدونی 

دلم از ته دل غمگینه 

اینو فقط تو میدونی 

 

من ودفترم

گناهم چی بود

 

چقدر سخته وقتی نمیدونی گناهت چیه 

وهر بار از سیلی نگاهش بگذری 

چقدر سخته وقتی میخواهی بهترین باشی 

نیش کلامی.تندی نگاهی 

به تو بگه تو بدترینی 

چقدر سخته وقتی نمیدونی از کجا خوردی 

وقتی نمیدونی چکار کردی 

ولی کاش میدانستی... 

که من در خود چگونه شکستم ولی نشستم  

وتو اینگونه نگاهت سیلی ام زد 

چه دردی دارد این نگاه تو 

چه غمی می ارد سراغ من 

چرا نمیگی گناهم چی بود 

سیلی نگاهت چه سود 

 

من ودفترم

یک اشتباه...

 

زندگی را به تو فهماندم

مهربانی اموختمت 

همزبانی اموختمت 

تو نثار دیگری کردی 

عاشقانه زیستن اموختمت 

دل ربایی به تن اموختمت 

تو نثار دیگری کردی 

عطوفت را یاد دادم 

زانکه محبت را بر باد دادم 

زانسانیت خود اموختمت 

زاحسانیت اموختمت 

تو نثار دیگری کردی 

شیرینی رو به کامت دادم 

مهر رو به یادت دادم 

تو تلخی به نشانم دادی 

تلخی رو به کامم دادی 

دیدگانم را باختم 

شکستهایم را یافتم 

 

 از:من ودفترم

ای رب به تو میگویم...

 

تو را من دوست میدارم 

به اندازه ی دنیا 

وتو خود سرور؛ سالار  وبی همتا 

چه گویم من زوصف حال تو 

که خود ندارم لحظه ای من ارامِ تو 

به عظمت لا یتناهیت مینگرم 

اشک میشود سراسر اسمان و بارانِ تو 

وه چه وا مانده ام حیران وسرگشته 

مشتاق مه روی دیدار تو 

ای رب کمکم کن تا بیابم تو را 

منی که اینگونه پریشان تو 

به هر جا مینگرم وهر جا پا می نهم 

جای جایِ پایِ تو 

یارب مرا به طریقتِ طیر ببر 

به الی لقایِ تو 

وداع عمه...

 

جایش خالی بود در خانه 

مهرش جاری بود در دلها 

عمه زشوق اشتیاق  

رفت به سوی پروردگار 

عمه زینب رفته بود 

او نیز خاطره گشته بود 

عمه میهمانی میرفت 

او به معشوقش پیوست 

در ان صبح پگاهی 

اسمان بود ابری 

ابری سیاه وتاریک 

انجا بود عزاداری 

خورشید که ناپنهان بود همیشه 

پنهان گشته بود اول هفته 

در ان شانزده مهر ماه 

عمه شتافت به سوی خدا 

 

از:من ودفترم