قلم رسالتی است بر بشر

قلم رسالتی است بر بشر

قلم سرانجام ها را به رشته ی تحریر در می آورد.همانطور که تاریخ را به ما منتقل کرد.و آنگونه که خدای حنان سوگندش را در سوره ی نون والقلم یاد کرد.قلم و رسالتی که قلم بر عهده دارد ارزشمند است.واکنون قلم در دست بانویی است که می خواهد رسالتش را بسراید
قلم رسالتی است بر بشر

قلم رسالتی است بر بشر

قلم سرانجام ها را به رشته ی تحریر در می آورد.همانطور که تاریخ را به ما منتقل کرد.و آنگونه که خدای حنان سوگندش را در سوره ی نون والقلم یاد کرد.قلم و رسالتی که قلم بر عهده دارد ارزشمند است.واکنون قلم در دست بانویی است که می خواهد رسالتش را بسراید

وداع رمضان...

 

وداع رمضان...


غروبش را که می بینم

دلم تنگ میشود یکسر

برای ماه مهمانی !

و وقت رفتنش انگار

وجودم را سوالاتی

فرا می گیرد از هجرش !

چقدر از دل، خدایم را صدا کردم؟

چقدر شبهای قدرش را

قدر دانستم ؟

درین سر منزل مقصود

تو غافل ماندی از شکر و دعا آیا؟

چقد لغزیده پای تو؟

با دستهای نیازمندت

خدایت را چگونه لمس کردی؟

در آن روزها و شبهایش

شده آیا که اشک توبه و زاری

به روی گونه ات لغزد ؟

خضوع و بندگی کردی؟

دلت را با خدایت آشنا کردی؟

به درگاه بلند او

چگونه تو دعا کردی؟

تو را بخشیده نعمت ها

به لطف نعمتش حق را ادا کردی؟

نگو که روز و شبهایت

ز غفلتهای پی در پی

تو بر باد فنا دادی !

نگو هر دم ، تو بر غیر از خدای خود

ز غفلت ، اتکا کردی !

هنوزم یک دقیقه

 از دقایق های نورانی

که نبضی میزند امروز

اگر روزهای مهمانی

فراموش کرده بودی خالق خود را

برو امشب، تو عاشق شو !

که باعشقش

تو از زنجیر دنیایی رها گردی


بانوی قلم

لطیفه فاضلی


هوالحسیب....

 

الحسیب یعنی بسیار حساب رس

حساب رسی که حساب تمام اعمال و اقوال  بندگان را در بر دارد...

خداوند منان و حنان.حساب تمامی اعمالمان را در پیش چشم رو دارد.


  هو الحسیب...


به دریا مینگرم واسع تویی تو

خدای قادر و حاسب تویی تو

چه زیبا الحسیب خواندی خودت را

ز عشقم تا خودت ناصب تویی تو


ز دریاها سوال کردم تورا من

شوم جویای احوالت خدایا

سخنها چون شنیدم از دل موج

شناختم وسعتت را بار الاها


 تو والاحسان بخواندی در کتابت

که والشمس القمر،جمله بحسبان

حساب شعر من بر واژه ی عشق

کند قدیس مرا از جود و احسان


بانوی قلم

لطیفه فاضلی



هوالحافظ...

 

 

 

پروردگار هر دو جهان حافظ و حفیظ عالم هستی است

و حافظ اسرار بنده هایش 


هوالحافظ...


مقامت گشته عرش کبریایی

که الحافظ صفت داری الاها

حفیظ عالم هستی تو باشی

توانایی به هر فعلی خدایا


به غیر از تو تمنای وصالم

چو شمعی سوخته دل فرزانه کردم

به دنیای دنی وابسته گشتم

همی دل راهی میخانه کردم


سراپای وجود پروانه کردم

چه ظلم ها شدروابرنفس خویشتن

وجودم را به عشق ویرانه کردم

ولی ستاری بر اینگونه زیستن


زبانم بحر استغفار خاموش

به محض خاطر صحراگرد فانی

خطا کردم تو بخشیدی به احسان

تو ای حافظ تو اسرارم بدانی


عجب صبرت مرا یاری گرم بود

شنیدی نعره های جرم و مستی

عجب تاب تماشایی تو داری

ولی ستاری کردی رب هستی

تو پوشیدی همه جرم و گناهم

منی که زینهمه بی صبرانه کردم

همه اسرار من را در نهانی

که دل را من چگونه پروانه کردم


سرا پای وجود را من گناهم

گرفته جان من با این فنا خو

که بر گردم به سوی روشنی ها

چو شمعی سوخته ام در این هیاهو




بانوی قلم

لطیفه فاضلی 

هو المجیب...

 

 

هوالمجیب...


او جواب می دهد هر که او را بخواند...الله المجیب جواب همه ی فریادهاست


سر به سویت کردمو 


 گفتم خدای من چرا؟


تو گرفتی دست چرکینم


 از گناه


روبه سویم کردی و ...


گفتی ای بنده بنگر


من مجیبم ...


بر ندای آن دل  گم کرده راه


سر به سویت 


 چشم و دل باران شدم


 گفتم چرا؟؟؟


می دهی راهم.نشانم.


من که هستم روسیاه


 گفتی با من...


 بشنو از من....


 این سخن ای بنده ام


 چونکه خواهم...


 بنده ام بیدار شود


 نگردد تباه


بانوی قلم

لطیفه فاضلی



هوالبصیر...

 

 

بی شک الله بینای پیدا و نا پیداست


هوالبصیر...


سحرگاهان به خود گفتم حدیث آن بصیرت را

بصیر تویی چه غافلم  چگونه من شدم گمراه

دعاهای سحرگاهان و اشکهای ندیم من

ندارد توشه ایی در راه که من هستم یک روسیاه

محبت های تو یارب .شده آن توتیای چشم

زحال خود پریشان هستم و هر دم بر آرم آه

چه نومیدم ز احوالم و صد امید به تو دارم

شدی بصیر به اعمالم.بصر کردی به حمدالله

بسی خجلت زده گشتم ز بارگاهت تو ای بینا

که از حق دور مانده ام شدم از راه حق گمراه


بانوی قلم

لطیفه فاضلی



فقط خدا...خدا بود

 

 

 

فقط خدا ...خدا بود...


قلم تو دستهای من

دلم پر از سکوته

چه دیر یاد گرفتم

من باشم و خود من

صد دفه دوره کردم

این راه پیله بسته

نفس نداره نفسم

نفس هم شده خسته

دنیا رو خواب دیدم

دنیا ولی یک کابوس

من با خودم چه درگیر

سنگی هستم به شیشه

تیشه شدم به ریشه

ولی در این هیاهو

گرفتم از دلم یاد

دستی که می‌کند پاک

آن اشک چشم خسته

فقط خود خدا بود

الان به یاد یک چیز

شده دلم خجسته

فقط خدا...

خدا بود....

که در به روم نبسته

بانوی قلم

لطیفه فاضلی