قلم رسالتی است بر بشر

قلم رسالتی است بر بشر

قلم سرانجام ها را به رشته ی تحریر در می آورد.همانطور که تاریخ را به ما منتقل کرد.و آنگونه که خدای حنان سوگندش را در سوره ی نون والقلم یاد کرد.قلم و رسالتی که قلم بر عهده دارد ارزشمند است.واکنون قلم در دست بانویی است که می خواهد رسالتش را بسراید
قلم رسالتی است بر بشر

قلم رسالتی است بر بشر

قلم سرانجام ها را به رشته ی تحریر در می آورد.همانطور که تاریخ را به ما منتقل کرد.و آنگونه که خدای حنان سوگندش را در سوره ی نون والقلم یاد کرد.قلم و رسالتی که قلم بر عهده دارد ارزشمند است.واکنون قلم در دست بانویی است که می خواهد رسالتش را بسراید

هوالخبیر...

 

 

 

هوالخبیر...


جهان پر درد است و تو خبیری

توآگاهی به نیات درونی

بکنه ذات عشقت گر شود یاد

به لطفت تو مراد دل رسانی



بهشت عدل را گر تو بخواهی

به ایمان و به تقوا ده بهایی

سراسر عشق تو جمله حقیقت

خدایا تو به دلها هم گواهی


ظمیر عارفان باشد چو بوستان

که روح و جسم و جان باشد گلستان

به بوستان عمل همچون گلی او

معطر گشته قلب او به ایمان


بانوی قلم

هوالخاق...

 

 

 

 

هوالخالق...


چو الله خالق هر دو جهان است

جهان روشن کند با نور حق او

چو من بنده شدم باید اطاعت

چنان شایسته ی رحمان کنم رو


ره شیطان مرا از راه خالق

کند دور و شوم درمانده محجور

برای توشه ی فردای خود من

گل از باغ عمل کارم.چو مامور


به نیکی من بگردم عمر خود را

چو نیکو من شوم در راه خالق

همی کعبه .همی طواف صاحب

قیام و سجده اش را من چه حاذق


بانوی قلم


هو الرحیم...

 

 

 

هو الرحیم...


روز رستاخیز رسیده ای دریغ

کز گنه دارم به دل دردی چو میغ


گر نباشد نام و ذکرش بارها

کی بود  دل  بر  استغفارها


با خیال گل ز سنبل می روم

آن رحیم را من ز بلبل میشنوم


او رهانیده دلم کز بار گناه

ای فروغ دیده ی شب سیاه


گر بگیرد دست عفو تو دلم

نام رحم تو بشوید محفلم


رحم تو دارد مرا شرمندگی

یاد تو بر دل ندارد خستگی

تمام...

 

 

 

 

 

تمام....


در شبی تاریک از احساس من

زیر باران و طوفان دلم

یاد تو میهمان چشمهای منه

شعله های آذر احساسمه

تکیه کردم من به یاد عشق تو

جان پناهی،شده بر این خاطره

من خراب تو شدم و تو تمام

این تمام گشتن تو برده کام

عشق من ای بهتر از چشمان من

تو بگو تفسیر شعر خیس من


بانوی قلم

shookooh

 

 



منو  زدی  به  طوفان

خودت گذاشتی  رفتی

 درین طوفان   هستی

بدجور به دل  نشستی



عشق به دلم تو کاشتی

با اون صفا که  داشتی

هستیمو دادم    دستت 

درهرزمان که خواستی 


میون راه  رسیدم 

به سوی تو دویدم 

ولی تو رفته بودی

خودم رو تنها دیدم 


خوردم به طوفان عشق

دادم   بهایی   سنگین

برای   غیبت    تو

دلم همیشه غمگین


رویای با تو    بودن

شد خنجری به  سینه 

شب    متروک    دلم 

بی  شمع تو می مونه



منو زدی به طوفان

خودت گذاشتی رفتی

درین طوفان هستی

بدجور به دل نشستی



بانوی قلم