قلم رسالتی است بر بشر

قلم رسالتی است بر بشر

قلم سرانجام ها را به رشته ی تحریر در می آورد.همانطور که تاریخ را به ما منتقل کرد.و آنگونه که خدای حنان سوگندش را در سوره ی نون والقلم یاد کرد.قلم و رسالتی که قلم بر عهده دارد ارزشمند است.واکنون قلم در دست بانویی است که می خواهد رسالتش را بسراید
قلم رسالتی است بر بشر

قلم رسالتی است بر بشر

قلم سرانجام ها را به رشته ی تحریر در می آورد.همانطور که تاریخ را به ما منتقل کرد.و آنگونه که خدای حنان سوگندش را در سوره ی نون والقلم یاد کرد.قلم و رسالتی که قلم بر عهده دارد ارزشمند است.واکنون قلم در دست بانویی است که می خواهد رسالتش را بسراید

عزیز من رفت پیش خدااااااااااااااااااا

چه دردی را چه انبوه غمی را

به جان کشیدی ای عشق

که نامی خوشتر از عشقت ننامم

که تو عشقی برای جسم خستم

که تو عشقی برای دوستیِ من

چه دردی را چه غمها را چه اندوه

در ان سینه.چه بی کینه .تو خواباندی

ومن ان سرگشته ی حیرانت

در تو بودم وارمانت

چه شبها وچه روزهایم تو ای عشق

کنارم بودی و من درکنارت

زدرد وغم. ز اندوه و ز رازها

که هر بار دستها بردیم به دعا

به خدا.. به او که اگاه بود بر اسرار دل ما

تو ای فاطیتو ای راضی.تو ای جان

که نامی خوشتر از عشقت ننامم

که تو عشقی برای جسم خستم













ی

فاطی من...

جرعه جرعه نوشیدی تو 

طعم درد و سختی را

خسته نباشی نازنینم

خستگی های خستگیت را

دستم به سوی خدایت

ارامشی اندرونت خواهم

واین سکوت مرگبارم را

از ته دل با تو من دارم

جرعه جرعه نوشیدی تو

طعم درد وسختی را

خسته نباشی نازنینم

دیدم انبوه خستگیت را

فاطی...

وباز برای تو مینویسم فاطی

به تو همدم.به تو مونس.به تو مهربانم




به تو نگاه میکنم

اتش درون شعله میکشد

جرعه.جرعه اب میشوی

ومن در تو بیدارم

و تو افسانه میشوی

بازیچه ی دقایق

تو را از من میگیرند

تو همه ماوا شدی

من همه سودای تو

تندیس نگاهت را میخواهم

ان نور نگاهت را میخوانم

خورشید وجودت را میدانم

که چه گرم و سوزان است

من آه درونت را می بینم

میثاق وجودت را میبندم

در گذرگاه غروبت

چشمان امیدم را.میبندم

دلم با من سخن گفت...

وقتی دلم با من سخن گفت

وقتی از تو واز تو خواستن گفت

وقتی از تو بودن ورفتن گفت

وقتی از دلبستن ومال تو نبودن گفت

دلم گرفت...............

وقتی دلم از تو سخن گفت

وقتی از روزی وداع گفتن گفت

وقتی از تورا خواهم گفت

ولی با تو گنهکارم گفت

طوفانی به پا شد

دل فریادی وآه شد

وقتی دل دگر نتوانم گفت

از تو مددی خواستن گفت

بگو که دلم از درد چه گفت

بگو که از ترسیدن گفت


فاطی....

تقدیم به دختر دایی ام فاطی

و ارزوی شفا برایش دارم



دلم در جان وپیکرم زور دارد

مثل سنگی که در کوه طور دارد

غمم در بستر شب بیدار وبیدار

و ماتم در سینه حضور دارد

نگاه تو کلام تو صد تازیانه ست

بر این دلی که بیمار رنجور دارد

دلم غم دارد وماتم دارد امشب

که خورشید دلم گرمای تنور دارد

چشم امید دلم اگر چه حضور دارد

بازیچه ی دقایق برایت راهی دور دارد

سهم تو از زندگی پرواز است نازنین

بیا که سیمایت هاله ای رنجور دارد

تکیه بزن به سینه ام .خوب گریه کن

تا سبک شود اندوهی که در اسمانت عبور دارد

ستاره های وجودت نازنین چه نور دارد

گریه کن ناز گلم.اسمانت سنگ صبور دارد...



به امید اینکه شِفای کامل پیدا کنی فاطیِ من


پدر...

پدر ای تکیه گاهم

ای کشیده سختی....

تو مانند کوه مقاوم

ایستادی به پایم دائم

هر چه دارم از تو دارم

دیگر از تو  هیچ نخواهم

تو به زیر گرمای سوزان

به سردی زمستان

وتحمل هزاران

بخشیدی فراوان

درس زندگی را



من ودفترم

دنیای حقیقت

دلم میخواست من باشم وان اسمان ابی

منو اسمان ابی .در این دنیای فانی

منو موجهای ارام در دریای زندگی

منو ستاره.منو ابر.منو بارون

من با اونهمه دلهای ویرون

منو اون شقایق تو گلدون

منو اون راز پریشون

منو اون خوابهایی که تو خیاله

خوابهایی که حقیقتش برام محاله

منو تنهایی.منو شقایق

کشف دنیای حقایق

من باشم و دشت وطبیعت

منو یک دنیا حقیقت

دلم میخواست من باشم

وان اسمان ابی


من ودفترم