قلم رسالتی است بر بشر

قلم رسالتی است بر بشر

قلم سرانجام ها را به رشته ی تحریر در می آورد.همانطور که تاریخ را به ما منتقل کرد.و آنگونه که خدای حنان سوگندش را در سوره ی نون والقلم یاد کرد.قلم و رسالتی که قلم بر عهده دارد ارزشمند است.واکنون قلم در دست بانویی است که می خواهد رسالتش را بسراید
قلم رسالتی است بر بشر

قلم رسالتی است بر بشر

قلم سرانجام ها را به رشته ی تحریر در می آورد.همانطور که تاریخ را به ما منتقل کرد.و آنگونه که خدای حنان سوگندش را در سوره ی نون والقلم یاد کرد.قلم و رسالتی که قلم بر عهده دارد ارزشمند است.واکنون قلم در دست بانویی است که می خواهد رسالتش را بسراید

وقتی نویسم....

 

وقتی ز دل نویسم 

یا که شعری سرایم 

دل میگیرد ارام 

روح از جسمم ازاد 

مرغان عشقم 

زیبای هستی 

مثل پرستو 

یا که قناری 

وقتی نویسم  

از دل نویسم 

از جسم وجانم 

خسته روانم 

وقتی نویسم 

که دل خسته است 

حرمت جانم 

دیگر شکسته است 

انگه نویسم 

انگه سرایم

نظرات 11 + ارسال نظر
رضا یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:34 ق.ظ http://na-bakhshoode2.blogfa.com

سلام

روزتون خوش

ممنونم از محبت شما
منم فقط میخوام که کمی برگردیم به گذشته
و خاطرات اون روزای خوب را با هم ورق بزنیم.
کلا" نیش و کنایه و طعنه اصلا" کار درستی نیست.
میشه خیلی راحت تر و مودبانه تر هم صحبت کرد.

رضا یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:00 ق.ظ http://na-bakhshoode2.blogfa.com


مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.


خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟

جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"

نیلو.. یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:24 ب.ظ http://niloofar-yeganeh.blogfa.com

در رویاهایت ،

جایی برایم باز کن

جایی که احساس را بشود

مثل بازی های کودکی باور کرد ،

خسته شدم از بی جایی ...

رضا دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:46 ق.ظ http://na-bakhshoode2.blogfa.com


تنها دو گروه نمى توانند افکار خود را عوض کنند: دیوانگان تیمارستان و مردگان گورستان.
“وین دایر”

آدم ها مثل عکس ها می مونند: زیاد
بزرگشون کنی ، کیفیتشون میاد پایین

مشکل فکر های بسته این است که دهانشان پیوسته باز است

بی سوادان قرن ۲۱ کسانی نیستند که نمی توانند بخوانند و بنویسند ، بلکه کسانی هستند که نمی توانند آموخته های کهنه را دور بریزند و دوباره بیاموزند …

نعره هیچ شیری خانه چوبی مرا خراب نمی کند، من از سکوت موریانه ها می ترسم

به شخصیت خود….. بیشتر از آبرویتان اهمیت دهید.. زیرا شخصیت شما… جوهر وجود شماست.. و آبرویتان بیشتر … تصورات دیگران نسبت به شماست

به اندازه ی توان درک و باورهای هر کسی ؛ با او حرف بزن …. بیشتر که بگویی ، تو را احمق فرض خواهد کرد

باران که میبارد همه پرندها به دنبال سر پناهند اماعقاب برای اجتناب از خیس شدن بالاتراز ابرهاپرواز میکند این دیدگاه است که تفاوت را خلق میکند

انســـــــــانهاى بــــــزرگ ،دو دل دارنــــــــد ؛دلـــــى که درد مى کشـــــــــــد و پنهـــــــــــــــان است و دلـــــــــــــــى که میخندد و آشکـــــــــــــــار است

گورستان ها پر از افرادی است که روزی گمان می کردن که . . . چرخ دنیا بدون آنها نمی چرخد

رضا سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:20 ب.ظ http://na-bakhshoode2.blogfa.com


-
عشق موسی

موسی مندلسون پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت.
موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.

زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید :
- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت :
- بله، شما چه عقیده ای دارید؟
- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت:
«همسر تو گوژپشت خواهد بود»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن»
فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید.
او سال های سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.

نتیجه اخلاقی1 :
راست است که دخترها از گوش خام می شوند و پسر ها از چشم


نتیجه اخلاقی2:

ای تو روح هرچی مرد قالتاقه

فاطیما سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:57 ب.ظ http://barbara.blogsky.com

سلام وبت خیلی نازه...اگه دوس داشتی بهم سر بزن

رضا چهارشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:06 ق.ظ http://na-bakhshoode2.blogfa.com


سر تا پای‌ خودم‌ را که‌ خلاصه‌ می‌کنم،
می‌شوم‌ قد یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌
که‌ ممکن‌ بود یک‌ تکه‌ آجر باشد توی‌ دیوار یک‌ خانه
یا یک‌ قلوه‌ سنگ‌ روی‌ شانه‌ یک‌ کوه
یا مشتی‌ سنگ‌ریزه، ته‌ته‌ اقیانوس؛
یا حتی‌ خاک‌ یک‌ گلدان‌ باشد؛ خاک‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره

یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌
ممکن‌ است‌ هیچ‌ وقت
هیچ‌ اسمی‌ نداشته‌ باشد
و تا همیشه، خاک‌ باقی‌ بماند،
فقط‌ خاک
اما حالا یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ وجود دارد که‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بکشد
ببیند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد.

یک‌ مشت‌ خاک‌ که‌ اجازه‌ دارد
عاشق‌ بشود،
انتخاب‌ کند، عوض‌ بشود، تغییر کند

وای، خدای‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم.
من‌ همان‌ خاک‌ انتخاب‌ شده‌ هستم
همان‌ خاکی‌ که‌ با بقیه‌ خاک‌ها فرق‌ می‌کند

من‌ آن‌ خاکی‌ هستم‌ که‌ خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده
من‌ آن‌ خاک‌ قیمتی‌ام

که می خواهم تغییر کنم.........
انتخاب‌ کنم
وای بر من اگر همین طور خاک‌ باقی‌ بمانم

الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی, همدردی کنم..

بیش از آنکه مرا بفهمند, دیگران را درک کنم

پیش از آنکه دوستم بدارند, دوست بدارم

زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم

پسر دایی چهارشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:29 ب.ظ

سلام
خسته نباشی میبینم که هنوز بروزی
موفق باشی سری با ما هم بزن

رضا پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:28 ق.ظ http://na-bakhshoode2.blogfa.com

20 ضرب المثل برگزیده که کمتر شنیده اید :


«ارث خرس به کفتار میرسه.»
«از درد لاعلاجی به خر میگه خانمباجی.»
«با کدخدا بساز، ده را بچاپ.»
«بهر خران چه کاه برند چه زعفران»
«پنج انگشت برادرند، برابر نیستند.»
«حرف راست قسم نمی‌خواهد»
«خانه نشینی بی‌بی از بی‌چادریست.»
«خر، ار جُل اطلس بپوشد خر است.»
«خرسواری بلد نیست، سوار اسب میشه»
«درخت پربار، سنگ می‌خوره.»
«در شهر کورها یه چشمی پادشاست.»
«دزد به یک راه می‌رود، صاحب مال به هزار راه.»
«دست خالی برای تو سر زدن خوبه.»
«روزی ِ گربه دست زن شلخته‌است.»
«سگ سیر دنبال کسی نمیره.»
«شاه خانم می‌زاد، ماه خانم درد می‌کشه.»
«شتر را گفتند: چرا گردنت کجه؟ گفت: کجام راسته.»
«عاشقی کار سری نیست که بر بالین است»
«عروس که مادر شوهر نداره، اهل محل مادرشوهرشند.»
«قاطر را گفتند: پدرت کیست؟ گفت: اسب آقادائیمه.»

رضا جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:35 ق.ظ http://na-bakhshoode2.blogfa.com


آیا شما هم نیمکت...دارید؟

روزی لویی شانزدهم در محوطه ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی راکنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!
لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟ افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم!
مادر لویی او را صدازد وگفت من علت را میدانم،زمانی که تو 3سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز 41 سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند!

فلسفه ی عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!

روزانه چه کارهای بیهوده ای را انجام می دهیم، بی آنکه بدانیم چرا؟
آیا شما هم این نیمکت را در روان خود، خانواده، و جامعه مشاهده میکنید؟

رضا شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:27 ب.ظ


استادی را بــه ســوى جهنم مى بردند…
او از ترس فریاد مى کشید…
آخر چرا خدایا…
مگر من چه کرده ام ؟!؟؟
یکى از فرشته ها گفت عجبااااااااا
روتو برم! اون همه نمره ۹٫۵ و حذف و …
استاد فریاد کشید مزخرف است چه مدرکی دارین آخه ؟؟؟؟
فرشته لبخندى زد…
و به اذن خدا عمه استاد به سخن درآمد.!!!
----------------------------------------------------------------------------
اینایی که میگن ادم رو باید تو مسافرت شناخت زر اضافی میزنن
آدم رو فقط سر جلسه امتحان میشه شناخت همین و بس
----------------------------------------------------------------------------

بابام شطرنج گذاشته بود جلوش داشت به بچه خواهرام یاد میداد مثلا...
مثلا این سربازا شما دوتایید !
این شاهه منم و وزیر مامان بزرگتونه !
این دوتا گوشه ای ها اسمشون رخه , یکیش باباتونه یکیشم مامانتون !
این دوتا فیلا عموهاتونن , حرف حالیشون نیست همینجوری سرشونو میندازن پایین اینور اونور میرن !!!!
این دوتا اسبا هم دایی هاتونن فقط میپرن و مث خر جفتک میندازن !!!

----------------------------------------------------------------------------
دختره استاتوس گذاشته :
" درد زایمان خیلی زیاده " !
پسره کامنت گذاشته
"دَرکت میکنم " . . .

پیشرفت قابل توجهی داشتن پسرا ،دیگه کار از زیر ابروو برداشتن گذشته !

داشتیم فیلم هندی میدیدیم
سلمان خان با یه کلاش یه گردان زرهی رونابود کرد !
گفتم بابا ایناخالی بندیـــه!
بابام برگشت گفت خالی بندی اینه که راننده سیگار میکشه ، تو بوی سیگار میـدی !
هیچی دیگه ضایع شدیم نشستیم ادامه فیلم رو نیگا کردیم
----------------------------------------------------------------------------
بابام اومده میگه قانون جدید راهنمایی و رانندگی رو شنیدی ؟
گفتم: نه
گفت: تصویب کردن از این به بعد اونایی که بنزین نمی زنن
غلط میکنن ماشینو ببرن بیرون !
----------------------------------------------------------------------------
*دوست عزیز شیش تایی ســــــــــــــــلام !!*
*نه با شما نبووودم با ملوانیا بودم*
*( سازمان ِ به حسابـــــ نیاوردنِ استقلالی ها)*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد